#قبل_از_شروع_پارت_7


عزیز با گوشه ی روسری اشکش رو پاک کرد و گفت:

- آفرین! کار درستی کردی.

- خب. ناهار رو که کوفتم کردید. حداقل میرم یه چرتی بزنم.

موقع رفتن روی شونه ی نیکا زدم و گفتم:

- حالا اسم بچه هاتون رو چی گذاشتید؟

توی بازوم زد و با خنده گفت:

- بی شعور!

هنوز در اتاق رو باز نکرده بودم، که فاطمه به طرفم اومد و گفت:

- عمه خانوم منتظرته!

همین رو کم داشتم. به طرف اتاق عمه رفتم؛ که توی ضلع غربی بود و باید برای رسیدن بهش، راه پله ها رو عوض می کردم. فاطمه با من قدم برداشت و گفت:

- راستی نمی خوای بگی...

نذاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم:

- برو از عزیز بپرس.

دوست نداشتم این طوری باشم؛ اما همیشه یه جوری رفتار می کردم، که انگار من صاحب این عمارت و ثروت هستم و همه زیر دست من هستند. برگشتم و جای سِرُمم رو به فاطمه، که پرستاری خونده بود، نشون دادم و گفتم:

- ببخشید! حالم خوب نیست.

فاطمه با تعجب نگاهم کرد. با خودم فکر کردم الان پیش خودش میگه «این دفعه سرم زدی، دفعه های قبل چی؟ »

در زدم و منتظر اجازه شدم. بعد ازصدور اجازه! وارد شدم و روی یکی از صندلی های سوئیتِ دل بازٍ عمه، نشستم. روش رو از پنجره به طرف من برگردوند و گفت:

- پس بالاخره دیدیش؟!

یه لحظه فکر کردم شاید عمه توی اتاق ها و آشپزخونه میکروفون کار گذاشته. بعد توی دلم خندیدم و منتظر شدم تا طبق عادت همیشگی که جمله ها رو با طمانینه و کوتاه کوتاه می گفت، بقیه ی حرفش رو بزنه. شاید فکر می کرد این طوری تاثیر کلامش بیشتره. گفت:

- کبیری صبح زنگ زد.

بله بله، گرفتم چی شد. وقتی سکوتش طولانی می شد، یعنی این که من باید حرف می زدم:

- بله. دیدم.

- اون خونه ی گذشته هاست... ما حتی عکس هاش رو هم جمع کردیم... و درباره ی سفرت؟!

امیدوار بودم م*س*تقیم از من نپرسه. کاش از نیکا می پرسید. به هر حال باید جواب می دادم:

romangram.com | @romangram_com