#قبل_از_شروع_پارت_6
همین که وارد شدم، چهره ی غم زده ی نیکا جلوی چشمم ظاهر شد. روی صندلی، کنار شومینه ی سالن شرقی، نشسته بود و به میز خیره شده بود. خیلی بیشتر از یه خواهر ناتنی دوستش داشتم. کیفم رو روی یکی از صندلی ها انداختم و روی میز جلوی صندلیش نشستم. با دیدنم جا خورد؛ که از حالت صورتش خنده ام گرفت. بی خیال پرسیدم:
- چی شده باز؟
ناراحت نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه سکوت، گفت:
- خسته شدم.
- از چی؟
- همین مسخره بازی های مامان و عمه.
نمی دونستم چی باید بگم؛ فقط به چشم های قهوه ای روشنش، که وقتی ناراحت بود، مردمکش زیادی بزرگ می شد و قیافه اش رو شبیه گربه ها می کرد، نگاه کردم.
- ما همه ی حرف هامون رو زدیم. خیلی وقته همدیگه رو می شناسیم، اون وقت مامان اینا هفت تا جلسه ی آشنایی گذاشتن!
از لحنش خنده ام گرفته بود؛ ولی جلوی خودم رو گرفتم. به طور كل، بانمک ترین دختری بود که دیده بودم.
- تازه یه برنامه ی سفر هم چیدن... وای ناری ما اسم بچه هامونم انتخاب کردیم؛ اینا تازه می خوان ما رو با هم آشنا کنن!
- نگران نباش؛ خانواده ی اون هم مثل شمان! لازم نیست جلوش خجالت بکشی. این تشریفات رو درک می کنه.
مشکوک نگاهم کرد و مثل این که چیزی یادش افتاده باشه، با چشم های درشت شده گفت:
-« تو از دیشب تا حالا داری از دستمون فرار می کنی. نمی خوای بگی چی شد؟ »
می دونستم الان وقت در رفتنه. بلند شدم و سمتِ آشپزخونه رفتم. هر چی نزدیک تر می شدم، بوی قیمه هم بیش تر می شد و من رو یاد گرسنگیم می انداخت. عزیز پشت میز نشسته بود و قاشق ها رو دسته می کرد. سلام کردم و یه بشقاب و قاشق برداشتم و به طرف گاز رفتم. احتمالا غذا هنوز گرم بود؛ چون توی اوایل اردیبهشت بودیم و ساعت چهار بعد از ظهر بود.
غذا رو کشیدم. پشت میز نشستم وشالم رو از سرم در آوردم و دکمه های بالای مانتوِ سورمه ایم رو، باز کردم. همون لحظه یادم افتاد که یکی از آرزو هام این بود که طراح لباس بشم و خدایی هم استعداد بالایی تو این زمینه داشتم. قاشق سوم رو که توی دهنم گذاشتم، سرم رو بلند کردم و همون طور که مطمئن بودم، دو جفت چشم در حال بررسی کردنم بود. هر دو هم مثلا می خواستند من رو مجبور نکنند؛ تا هر وقت خودم آمادگی داشتم بگم. قاشق چهارم رو هم خوردم و قاشق پنجم رو تو هوا برگردوندم و رو به هر دو گفتم:
- پیداش کردم.
عزیز قاشق ها رو روی میز گذاشت وبه صندلیم نزدیک تر شد. نیکا روی اولین صندلی نشست و بی اختیار دستش رو روی لپ هاش گذاشت. چی باید می گفتم. اینا من رو می شناختند و منم دروغ گوی خوبی نبودم. گفتم:
- ازدواج کرده بود، دو تا پسر داشت. من هم نمی خواستم زندگیش رو از هم بپاشم.
انگار هردو یه جورایی ناامید شدند. حتما انتظار یه صحنه از فیلم هندی رو داشتند. نیکا با احتیاط پرسید:
- خودت رو معرفی نکردی؟
- نه!
- باهاش حرف زدی؟
سرم رو به طرفین تکون دادم وگفتم:
- نه!
romangram.com | @romangram_com