#قبل_از_شروع_پارت_79
- اگه به اتوی لباست بر نمی خوره!
آدلان: لازم نکرده. الان می رسند.
-آقای... دکتر!... فکر می کنم شما اگر لامپ اتاقتون هم بسوزه، منتظر میشید تا کارگر بیاد عوض کنه.
-«خوب زندگی کردن» چه ایرادی داره؟
-این خوب زندگی کردن نیست، بی عرضگیه!
با عصبانیت گفت:
- بی عرضگی! تا حالا توی عمرت چند نفر رو دیدی که در عرض پنج سال سرمایه شون رو سه برابر کنند؟
انگشتش رو روی گیجگاهش گذاشت و گفت:
- من با این جا پول درمیارم و به خاطر راحتیم خرج می کنم. فکر می کنی ثروتی که از پدر و مادرم بهم رسید چه قدر بود؟ در مقابل چیزی که الان دارم، به حساب نمی اومد.
-من به پول های شما کاری ندارم! ل*ذ*ت زندگی توی همین جزئیاته. یه زن نمی تونه تحمل کنه که شوهرش برای چیزهای کوچولو هم، وابسته به دیگران باشه.
به نیکا که نگران نگاهم می کرد گفتم:
- مگه نه؟
نیکا شونه بالا انداخت که عصبانی نگاهش کردم.
آدلان: تو از ل*ذ*ت چی می فهمی؟ توی بهترین رستوران های اروپا با معروف ترین آدم ها، غذا خوردی؟ بلیط بزرگترین کنسرت های آمریکا رو گرفتی؟ تعطیلاتت رو توی زیبا ترین جزیره های یونان گذروندی؟ عجیب ترین سازه های دنیا رو...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- تو بیش تر، از گفتن این جمله ها به دیگران ل*ذ*ت می بری، تا انجام دادنشون.
-...
-من با وجود این همه بدبختی، ل*ذ*ت های زیادی رو هم توی زندگیم داشتم. اما شک دارم تو حتی یک بار احساس رضایت و خوش حالی کرده باشی.
با دل خوری و عصبانیت نگاهم کرد. رو به نیکا گفتم:
- میرم پرده های اتاق ها رو نصب کنم.
جلوی سه جفت چشم چهارپایه رو کشون کشون به اتاق بردم. توی اتاق احساس های متضادی بهم دست داد. هم حس می کردم خیلی شعار دادم. هم خوش حال بودم که جوابی نداشت که بده.
اما بیش تر از همه ناراحت بودم. مخصوصا از لحظه ی آخری که نگاهم به چشم هاش افتاد و حرص خوردنش رو دیدم.
پرده ی اتاق دوم رو هم نصب کردم و پایین اومدم که دورنماش رو ببینم. نیم ساعتی می شد که کارگرها اومده بودند و مشغول تمیز کاری و جا به جایی بودند. حس کردم چین های سمت راست بیشتره. چهارپایه رو جا به جا کردم و مشغول پخش کردن چین ها شدم. به این فکر می کردم که هیچ وقت ممکن نیست برای خودم این کارها رو کنم. نه با اخلاق و شرایطی که داشتم، موقعیت ازدواج برام پیش می اومد، نه پولی داشتم که خونه ی م*س*تقلی برای خودم بخرم. حتی توان رسیدگی به خونه باغ رو هم نداشتم؛ که برم اون جا زندگی کنم. البته تنها زندگی کردن توی همچین خونه ی بزرگی هم خطرناک بود، هم مسخره. تمام پولی که تو حسابم بود به چهل میلیون هم نمی رسید. اگر تمامش رو برای رهن خونه می دادم، کاری نداشتم که خرج خودم رو بدم. تو دلم گفتم «اگر نتونم ملک رو بفروشم، دنبال کار می گردم».
-خوبه!
romangram.com | @romangram_com