#قبل_از_شروع_پارت_77
از لای حریر زیر والان، پورشه ی فرشید رو دیدم که توی حیاط پارک شد. گفتم:
- بدو. حاج آقاتون اومد.
خندید و به طرف در ورود رفت. در رو باز کرد و گفت:
- وای!
سریع بست و دوید توی اتاق. دوباره نگاه کردم که آدلان رو نزدیک پله های ورودی دیدم و بلند، طوری که نیکا بشنوه، گفتم:
- بهش گفته بودی، من هم هستم! مگه نه؟
نیکا با شلوار جین برگشت و گفت:
- به کی؟
-دکتر.
-شاید فرشید گفته. می خوای قایم شی؟
-کی می خواد قایم شه؟
جمله ی آخر از فرشید بود. هر دو به طرفش برگشتیم و نیکا گفت:
- هیچ کس.
سریع به طرفش رفت و بازوش رو گرفت و با آدلان احوال پرسی کرد. من هم از همون بالا سلام کردم و برگشتم که چین های حریر رو درست کنم. صدای فرشید اومد:
- نارینه جان! چرا تو رفتی بالا. صبر کن تا دو ساعت دیگه کارگرها می رسند.
من: سخت نیست.
نیکا: زود تر نمی شد. خیلی کار داریم.
آدلان: اول ناهار!
صدای جا به جا کردن ظرف و قاشق و چنگال توی فضا پیچید و من هنوز سرگرم حریر بودم. کارم تموم شد و به نیکا گفتم:
- خوب شد؟
نیکا: آره. عالیه. بیا پایین، خسته شدی.
آدلان: نه! چین ها قرینه نیست.
حالا واسه من متخصص نصب پرده شده. اصلا مگه با من قهر نبود، این جا چی کار می کرد. توجهی نکردم و پریدم پایین که دوباره گفت:
- نیکا جان! گوش های دوستت مشکل داره؟
romangram.com | @romangram_com