#قبل_از_شروع_پارت_75
وقتی قطع کردم نیکا پشت میز نشسته بود و با لپ تاپم ور می رفت. روی میز نشستم و گفتم:
- خب؟
-می شکنه!
-مگه من چند کیلو هستم؟
شونه بالا انداخت و گفت:
- کی بود؟
-لادن. داره شوهر می کنه.
-با کی؟
-پسرخاله اش.
روی صندلی یه دور چرخ زد و گفت:
- الان مثلا قهری؟!
-نه! مگه بچه ام.
-پس چرا این طوری رفتار می کنی؟
-چه طوری؟
ابرو بالا انداخت و بلند شد، رفت جلوی شیشه ی تراس:
- شونزده روز دیگه عروسی منه. یه وقت نگی زنده ام، مُردم...
-خیلی ها میگن. یه نفر کم و زیادش تاثیری نداره.
و پوزخند زدم. به طرفم برگشت و گفت:
- خیلی تلخ شدی! یعنی پول اين قدر مهمه؟ وقتی فهمیدی نمی تونی اون ملک رو بفروشی، خیلی رفتارت عوض شد!
- پول مهم نیست! چرا نمی فهمی؟! تنها چیزی که نمیشه فروخت رو به نام من کردند. یعنی به اندازه ی سگ در خونه هم برای بابات ارزش نداشتم.
نیکا که انتظار این لحن رو نداشت، با ناراحتی گفت:
- فکر کردی چیزایی که به من رسیده رو می تونم حالا حالا ها بفروشم؟
صداش رو بلند تر کرد و گفت:
- نه! این ثروت همش نمایشیه، ثروت خونوادگیه. نمیشه فروخت. من هم فقط از درآمد کارخونه و کارگاه یا سود سهام استفاده می کنم. تازه همون ها هم باید از شصت تا فیلتر رد بشه و به کلی آدم جواب پس بدم. تو که می دونی صادقی توی پول دادن چه قدر سختگیره.
romangram.com | @romangram_com