#قبل_از_شروع_پارت_74
-درک می کنم. مهم نیست.
-هر تصمیمی گرفتی، به من بگو. شاید بشه کاری کرد.
-ممنون.
گرسنه بودم؛ ولی اشتهایی نداشتم. دوباره زیر پتو رفتم و چشم هام رو بستم.
□
لادن بعد از نیم ساعت حرف زدن درباره ی این که خانواده اش اصرار دارند، با پسرخاله ش ازدواج کنه و خودش زیاد تمایل نداره، گفت:
- تو بودی چی کار می کردی؟
خندیدم و گفتم:
- با کله قبول می کردم. عزیزِ من توی این قحطی پسرِ خوب، تو داری ناز می کنی؟
-نه. ناز نمی کنم، می ترسم.
-تو اگر نمی خواستیش نیم ساعت درباره اش حرف نمی زدی. اونم با کسی که مطمئنی مجابت می کنه.
خندید و گفت:
- یعنی میگی قبول کنم؟
-وقتی همه راضی هستند و پسر خوبیه، چرا نه؟ همه که نباید عاشق باشند.
-لیدا هم همین رو میگه.
-Ok صبر کن ببینم کی در می زنه.
-باشه.
در بالکن رو باز کردم و وارد اتاق شدم. صدای در زدن واضح تر شد. کی بود که اين قدر مودب شده بود! در رو باز کردم و نیکا رو دیدم و یادم افتاد که چهار روزه باهاش حرف نزدم و اصلا زیاد از اتاق بیرون نرفتم. حتی برای شام و نهار.
لادن توی گوشم گفت:
- کی بود؟
در رو باز کردم که بیاد داخل. به لادن گفتم:
- نیکاست. پس مشکل حل شد؟
-خودم هم به این نتیجه رسیده بودم.
-بعدا باهات تماس می گیرم، ببینم چی کار کردی.
romangram.com | @romangram_com