#قبل_از_شروع_پارت_73


معلوم بود که صدامون رو شنیده. از بچگی هروقت اعصابم خرد بود، می اومدم پیشش. خیلی بیش تر از آشپز ِ خونه، دوستش داشتم. گفتم:

- زود برمی گردم.

دستم رو گرفت و به طرف اتاقش کشید و گفت:

- به ابوالفضل اگه بذارم این طوری رانندگی کنی.

گوشه ی اتاقش نشسته بودم و دست هام رو دور زانوهام قفل کرده بودم. با یک لیوان گل گاو زبون و نبات، کنارم نشست. یاد کمر دردم افتادم و گفتم:

- عزیز مسکن نداری؟

-صبر کن یه چیزی پیدا کنم.

رفت بیرون و بعد از چند دقیقه برگشت. بسته ی قرص رو به طرفم گرفت وگفت:

- یکی بیش تر نخوری. این چیز ها بیش تر آدم رو مریض می کنه. همون نباتت رو بخور.

قرص رو خوردم. یه جرعه از نبات داغ رو هم سر کشیدم و روی زمین خوابیدم. سریع برام جا پهن کرد و بالش گذاشت. گفتم:

- نمی خواد عزیز. همین جوری خوبه.

ولی اصرار کرد و رفتم زیر پتو. اولِ تیر بود ولی من احساس سرما می کردم. ساعت چهار عصر بود که با زنگ موبایلم بیدار شدم. یه لحظه توی تشخیص زمان و مکان گیج شدم؛ اما زود به خودم اومدم و دکمه ی call رو زدم و سلام کردم. صدای حامد به گوشم خورد:

- سلام. خواب بودی؟

- نه!

-آخه صدات گرفته.

-چیزی شده؟

-آره. بابا گفت زمین رو تو فایل های فروش نذارم!

-می دونم. عمه ام بهش گفته.

-چی کار کنم؟ مالک تویی.

کمی مکث کردم و گفتم:

- فعلا دست نگه می دارم. شاید مجبور شم بدون اطلاعشون بفروشم.

-...

-پایه ای؟

-من همین طوری هم با پدرم درگیرم. چه برسه به این مخفی کاری بزرگ...

romangram.com | @romangram_com