#قبل_از_شروع_پارت_72
- جدی! چیزی رو به نام من کردید که نمیشه فروخت. خیلی خوبه. آفرین!
در باز شد. نیکا وارد شد و گفت:
- چی شده؟
عصبی خندیدم و گفتم:
- هیچی! من رو مسخره کردید.
نیکا به طرف عمه که با حرص به من نگاه می کرد، برگشت و منتظر موند.
عمه رو به من گفت:
- چه قدر پول می خوای؟
-پس فکر می کردید به خاطر چی میرم شمال؟ فکر می کردید با چه پولی قراره مزرعه بزنم؟
-بچه ها پولی که می خوای بهت میدن.
داد زدم:
- پولی که خودم دارم رو از نیکا و آرمان بگیرم؟!
حالا خانم هم وارد اتاق شده بود و با خشم نگاهمون می کرد. عمه دوباره به حرف اومد:
- به آرمان میگم ازت بخره... تو لیاقت اون خونه رو نداری... اون خونه ی اجدادی ماست.
صدام هنوز هم بلند بود:
- پس چرا به نام من کردید؟
عمه نگاهی به خانم انداخت که معنیش رو اون روز نفهمیدم.
نیکا سریع گفت:
- من ازت می خرم. اصلا سرمایه ی استخر ماهی از من، کار از تو...
با نفرت به جمع نگاه کردم و بیرون رفتم. این همه وقت اجازه داده بودند، با این فکر برم شمال و برگردم که قراره یه کاری برای خودم دست و پا کنم.
یه مانتو پوشیدم و سوئیچ رو برداشتم و رفتم پایین. عزیز از جاش بلند شد و گفت:
- کجا میری مادر با این حال؟
romangram.com | @romangram_com