#قبل_از_شروع_پارت_71
همین جمله کافی بود که تا آخر خط رو بخونم. خیلی خون سرد گفتم:
- خودم می خواستم بهتون بگم.
-چه چیزی رو بگی؟
-همون چیزی که کلاغ ها زحمتش رو کشیدند.
اخم کرد و گفت:
- خودم بهش سپرده بودم.
-...
-می خوای خونه باغ رو بفروشی؟
-بله!
-چرا؟
-پول لازم دارم.
-به خاطر چی؟
-یعنی نمی دونید!؟
-به هر حال... تو حق فروش اون ملک رو نداری.
با تعجب نگاهش کردم. چی می گفت!
-یعنی چی که حق ندارم؟ اون ملک به نام منه.
-اون جا خونه ی ما بوده... سال ها اون جا زندگی کردیم.
-...
-کسی حق نداره اون جا رو بفروشه.
-اگر اين قدر مهم بود. پس چرا ولش کردید.
-حتما دلیلی داشتیم.
-من تصمیمم رو گرفتم.
-حرفم رو تکرار نمی کنم!
عصبانی شدم و بلند تر از معمول گفتم:
romangram.com | @romangram_com