#قبل_از_شروع_پارت_70
-یعنی تو نمی دونی «چرا».
-...
-با اون حرکت سوپر قهرمانانه ات ، چه جوری روت شده زنگ بزنی؟
-نکنه انتظار داشتی باهاشون برم کلانتری؟!
-از تو انتظار هیچی نمیشه داشت.
-می خواستی خودت رو با آرایش خفه نکنی!
-...
-با مردمی که در حد دربون خونه ام نیستند، درگیر بشم. به خاطر چی؟ به خاطر تو؟
من خودم می دونستم برای من خیلی زیادیه، لازم نبود هی به روم بیاره. دوباره عصبی شده بودم. کنترل خودم رو نداشتم. می ترسیدم کم کم دیوونه بشم.
-به خاطر من نه، به خاطر خودت. به خاطر این که مثل دختر بچه ها نشاشی به هیکلت جلوی دو نفر آدم.
سکوت کرده بود. واضح بود که شوکه شده. خودم هم جا خورده بودم. بعد از وقفه ی چند ثانیه ای گفت:
- خیلی بی ادبی!
-چیه؟ اين قدر همه قربون صدقه ات رفتند که واقعیت خودت رو نمی بینی.
-متاسفم که حتی باهات هم کلام شدم.
-منم متاسفم که رفتار مردها بیش تر از ظاهر و پولشون برام مهمه!
به ثانیه نکشید که قطع کرد. گوشی رو روی صندلی ب*غ*ل انداختم و سرم رو روی فرمون گذاشتم. بغض عجیبی توی گلوم گیر کرده بود. اما من خیلی وقت بود که به خودم قول داده بودم، گریه نکنم. فکر می کرد کیه؟ فکر می کرد برای من مهمه؟! من سخت تر از این ها رو تحمل کرده بودم.
□
از دیروز که دعوا کرده بودم حالم گرفته بود. امیدوار بودم ان قدر آدم باشه که کسی رو وارد جریان نکنه. صبح پریود شده بودم و الان که نزدیک ظهر بود، یه مسکن خورده بودم و روی تابِ کنارِ استخر، تکون می خوردم. آهنگ «یاور همیشه مومن» داریوش رو گوش می دادم؛ که دیدم فاطمه روی تراس غربی برام دست تکون میده. هندزفری رو از گوشم در آوردم و شنیدم که میگه:
- نارینه جان! بیا این جا.
به طرف ایوان رفتم و رو به تراس ایستادم. از نرده ها خم شد و گفت:
- عمه خانم کارت داره. توی اتاقش منتظره.
-مرسی. الان میرم.
اجازه ی ورود گرفتم. وقتی روی کاناپه ی اتاقش نشستم، مونده بودم که درباره ی دعوا شنیده یا گشت ارشاد. چیزی نگفتم که سوتی ندم. بعد از چند لحظه خیلی مختصر گفت:
- کبیری با من تماس گرفت.
romangram.com | @romangram_com