#قبل_از_شروع_پارت_69


-وای. من نمی خواستم، برات دردسر درست کنم.

-کسی حق نداره تو زندگی من دخالت کنه.

-کاش نمی اومدم.

-اتفاقی افتاده؟

-نه. اومدم درباره ی فروش ملک صحبت کنم.

-به این زودی؟

-من تا پولی دستم نباشه، کاری نمی تونم بکنم.

-پرورش ماهی که این همه سرمایه نمی خواد؟

-من چیز دیگه ای ندارم.

توی فکر رفت و به میز زل زد. بعد از چند ثانیه گفت:

- پس تصمیمت قطعیه!

-تو چه قیمتی پیشنهاد میدی؟

-من قیمت پایه رو دو ميلیارد می ذارم که با تخفیف ضرر نکنی.

-به نظرت تا کی ممکنه فروش بره؟

-پول زیادیه. زمینت فقط به درد مجتمع می خوره. طول می کشه.

ته دلم ناراحت شدم. دلم نمی خواست ویلا رو خراب کنند.

-ناراحت شدی؟

-نه.

یک ساعت صحبت کردیم و قرار شد با من تماس بگیره. پشت ترافیک گیر کرده بودم و چون رانندگیم تعریفی نداشت، تمام تمرکزم روی ماشین ها و خیابون بود؛ که توی این هیری ویری، تصادف نکنم. گوشیم برای nامین بار زنگ خورد و باز هم شماره ی آدلان افتاد. برای nامین بار sms اومد؛ که من شرایط خوندنش رو نداشتم و تمام حواسم به رانندگی بود. از ترافیک «چمران» خارج شدم و ماشین رو گرفتم ب*غ*ل، منتظر شدم تا زنگ بزنه. 10 دقیقه گذشت. خواستم حرکت کنم که زنگ خورد. جواب دادم و بدون سلام گفتم:

- چی می خوای؟

عصبانی گفت:

- این چه طرز حرف زدنه؟!

-اونی که باید عصبانی باشه منم!

-سه روزه جواب من رو نمیدی. چرا؟

romangram.com | @romangram_com