#قبل_از_شروع_پارت_67


- ولی من دیدم تو با پیام شوخی های ناجور می کنی.

خندیدم و گفتم:

- من و پیام با هم بزرگ شدیم. ولی تو دوست منی.

و تاکید کردم:

- دوست معمولی!

اخم کرد. از روی نیمکت بلند شد و دست هاش رو توی جیبش گذاشت. همون لحظه صدای دادی از دور شنیدم و دستی روی شونه ام نشست. به پشت نیمکت نگاه کردیم و یه خانم چادری رو با یه سرباز سبزپوش دیدیم. زیر لب گفتم:

- لعنت!





به طرف آدلان که با بهت نگاه می کرد، برگشتم. واقعا درکش می کردم. اگر کسی این اطراف یا هر جایی که ممکن بود ما رو ببرند، اون رو می شناخت، باعث آبروریزی بزرگی بود. درز این خبر که دکتر آدلان فاخته، صاحب فروشگاه های زنجیره ای فاخته که اجناسش توی هر خونه ای پیدا می شد، با دختری شبیه من، توی یه پارک درجه ی سه، سوار ون ارشاد بشه... یه افتضاح بزرگ بود. باز تابستون رسید و خفت کردن شروع شد.

زن به حرف اومد:

- این چه سر و وضعیه؟

به خودم نگاه کردم. مانتوی سفید و جین سرمه ای و طبق عادت آستین هام رو تا زده بودم. آرایش معمولی داشتم. موهام کمی روی صورتم بود. سریع خودم رو مظلوم کردم و گفتم:

- ببخشید! الان به مامانم میگم برام لباس بیاره.

-پس قبلا هم گرفتنت! با این آقا چه نسبتی داری؟

-با کی؟

به آدلان که با خون سردیِ ظاهری ایستاده بود، نگاه کردم و گفتم:

- من اومدم، این جا بود.

سرباز به حرف اومد:

- کنارت نشسته بود.

آدلان عینکش رو درآورد و یوسف وار گفت:

- دیدید که داشتم می رفتم.

تو دلم گفتم « دهنت سرویس» و به طرف زن برگشتم:

- ببخشید! مامانم من رو می کشه.

romangram.com | @romangram_com