#قبل_از_شروع_پارت_66


-خوب شد با کت و شلوار نیومدم.

به جین سورمه ایش نگاه کردم و گفتم:

- آره! اون طوری فکر می کردند بابای منی.

با اخم مصنوعی برگشت و گفت:

- من همش سی و پنج سالمه!

-کمه؟ آرمان تو بيست و سه سالگی ازدواج کرد.

-شوخی می کنی؟ می ترسید قحطی بشه؟

با یادآوری اون روزها و دعوا های بابا و آرمان حالم گرفته شد و ذُرتی رو که برداشته بودم، به بسته برگردوندم.

-چی شد؟

-بریم یه چیزی سوار بشیم.

-تو برو... من آبرو دارم. یه وقت یکی از کارمندهام ممکنه من رو ببینه.

-با این سر و وضع نمی شناسنت.

و ناخودآگاه دستش رو از مچ کشیدم و گفتم:

- بیا! من تنها نمیرم.

- عمرا!

پنج دقیقه ی بعد توی ترن نشسته بودیم و آدلان مثل کارآگاه ها عینک آفتابی زده بود و حالت موهاش رو عوض کرده بود؛ که شناسایی نشه...

نصف بازی ها رو سوار شدیم و اون حالت اجبار توی صورتش جای خودش رو به آرامش داده بود. روی نیمکتِ رو به روی استخر، نشستیم و به فواره ها خیره شدیم. یاد اون روز افتادم که بابا می خواست فواره های استخر رو کار بذاره. بالای سر ِ کارگرها ایستاده بود و دستور می داد. من و نیکا و پیام از پشت هولش دادیم. افتاد وسط ل*ج*ن های کفِ استخر که قرار بود تمیز بشند. سریع در رفتیم. همیشه زیاد دعوا نمی کرد؛ ولی اون روز خیلی عصبانی دنبالمون دوید. گوش نیکا و پیام رو حسابی پیچوند؛ که اشکشون در اومد اما وقتی به من رسید، فقط اخم کرد و چیزی نگفت. اون روز خیلی احساس خوبی داشتم و فکر می کردم یه فرق مهم با بقیه دارم.

با دست آدلان که جلوی صورتم تکون می خورد، به خودم اومدم و گفتم:

- چیه؟

-کجایی؟

-همین جا!

و از اون که کاملا به من چسبیده بود و دست چپش دور شونه هام بود، فاصله گرفتم. خودش هم کنار کشید و گفت:

- تو چرا یهو رسمی میشی؟

- رسمی نمیشم. فاصله ی دوستی رو رعایت می کنم.

romangram.com | @romangram_com