#قبل_از_شروع_پارت_65


- چه لزومی داشت؟ فکر می کردم آقای همایون بهت گفته.

-حتی زنگ نزدی حالم رو بپرسی. خوبه بهت گفته بودم حالم بده!

-...

-خودت بخشی از قضیه ای. باید حلش کنیم!

-...

-جلسه دارم. عصر میام دنبالت.

قطع کرد و sms داد:

- .4:30

با خودم گفتم «چه قدر زود پسرخاله می شه». نه به اون برخورد تند، نه به این «ميام دنبالت!» باید می دیدمش و این موش و گربه بازی ها رو تموم می کردم.







وقتی توی ماشینش نشستم و به چشم های غمگینش نگاه کردم، فهمیدم که نباید می اومدم. کارم اشتباه بود که این جریان رو کش دادم. البته از خودم مطمئن بودم. من آدمی نبودم که به کسی وابسته شم؛ یا روی هیچ مردی بیش تر از یه دوستی معمولی حساب کنم.

ماشین رو حرکت داد و هنوز هم ناراحت بود. حتی حس می کردم این جا بودنش از روی اجباره، که نمی تونستم درکش کنم. پشت چراغ قرمز، به طرفم برگشت و خیلی سریع اخم هاش باز شد و گفت:

- خوشت اومد؟

به مانتویی که خودش خریده بود و الان تن من بود، نگاه کرد.

-ممنون! به جز اونی که خراب شد، مانتوی سفید نداشتم.

-دیدی گفتم سفید دوست داری؟

و با انگشت یقه ی پیراهن جذب سفیدش رو گرفت و تکون داد و سرفه ی الکی کرد. خندیدم که اون هم خندید و تکه ای از موهاش رو از روی پیشونی کنار زد و حرکت کرد.

- کجا میریم؟

- نمی دونم! کافی شاپی، جایی.

- من حوصله ندارم یه جا بشینم.

- نکنه می خوای ببرمت شهر بازی؟!

نیم ساعت بعد توی پارک قدم می زدیم و پاپ کورن می خوردیم. به عنوان یه دوست معمولی زیاد هم بد نبود. اگر لوس بازی ها و «این رو نمی خورم» و «اون جا نمی شینم» و «این جوری راه نرو» هاش رو کنار می ذاشت!

romangram.com | @romangram_com