#قبل_از_شروع_پارت_64


-بابت چی؟

-نمی دونم. بهش نگفته بودی میری شمال؟

سه روز بود که از شمال برگشته بودم و خبری از آدلان نبود. گفتم:

- برای چی باید می گفتم؟ از کی تا حالا من برنامه هام رو با اون هماهنگ می کنم؟

-اون چرا انتظار داشت تو بهش بگی؟

هر دو مشکوک نگاهم می کردند سعی کردم ذهنشون رو منحرف کنم:

- شاید چون معرف من بوده. شاید می خواسته چیزی به همایون بدم.

خانوم یکی از عکس ها رو بالا آورد و به نیکا گفت:

- این چه طوره؟

واضح بود که برای دور کردن من این رو گفت. به اتاقم رفتم. می دونستم شمال رفتن من بهانه بود و آدلان به خاطر اون شب از من ناراحت بود. شاید انتظار داشت ب*غ*لش کنم و به خاطر مشکل خیالیش دلداریش بدم!

صبح فردا بعد از کلی کشمکش ذهنی خودم رو راضی کردم که با آدلان تماس بگیرم. بالاخره واسطه ی رفتن من به مزرعه اون بود و باید به اون هم اطلاع می دادم. اما بعد از چند تا بوق، ريجکت کرد. به خودم فحش دادم که دیگه به این آدم رو ندم.

چند ساعت بعد خودش تماس گرفت و با لحن طلبکارانه گفت:

- چی کار داشتی؟

…-

-زود باش. کار دارم.

خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:

- نیکا می گفت، از دست من دلخورید!

-تو کی هستی که من به تو فکر کنم یا از دستت دل خور باشم؟!

ناراحت شدم و به خودم لعنت فرستادم که بهش زنگ زده بودم. اما کم نیاوردم و گفتم:

.ok - پس خیالم راحت شد. خداحافظ.

-همین؟

-پس چی؟

-چرا به من نگفتی، میری شمال؟

نفسم رو با صدا بیرون دادم و سعی کردم خون سرد باشم:

romangram.com | @romangram_com