#قبل_از_شروع_پارت_63








نیکا و فرشید درگیر کارهای جشن بودند. من هم درگیر حساب و کتاب و برنامه ریزی برای پروژه ای که قرار بود شروع کنم. حتی با عده ای از بچه های دانشگاه و اساتید رشته ام، درباره ی این کار صحبت کرده بودم و مشورت گرفته بودم. اون شب نیکا از همیشه دیرتر به خونه اومد و من که بی خوابی به سرم زده بود، جلوی تلوزیون بودم و خانم هم بر عکس همیشه که زود می خوابید، در حال مطالعه بود. وقتی نیکا وارد شد سریع به طرفش رفت و گفت:

- عزیزم. دیر کردی.

-مامان! پدرم در اومد تا نوبت گرفتم.

-ژورنالش کو؟

نیکا ژورنال رو از کیف لپ تاپش بیرون آورد و روی میز گذاشت و خودش روی کاناپه لم داد. تا چشمش به من افتاد برق زد و گفت:

- ناری بیا.

و با دست اشاره کرد که سریع تر. بلند شدم و به طرفش رفتم. روی کاناپه کنارش نشستم و گفتم:

- لباس عروسه؟

- آره؟

به طرح هایی که توی دست خانم ورق می خورد خیره شدم و تمام مدت به این فکر کردم که اگر من بودم کدوم رو انتخاب می کردم. بعد به این نتیجه رسیدم که «کی میاد من رو بگیره؟!»

خانوم روی یکی از عکس ها مکث کرد. به نظر من هم واقعا عالی بود. با هیجان انگشتم رو روی عکس گذاشتم و گفتم:

- خیلی قشنگه! مخصوصا اگر با سفید شیری باشه که به رنگ قهوه ای چشم و موهات می ياد.

نیکا خندید و گفت:

- اتفاقا یکی از سه تا انتخاب من همین بود.

خانم ابرو بالا انداخت و ورق زد و گفت:

- نه! اون خوب نیست.

حس کردم نباید این لحظه های شیرین رو از مادر و دختر بگیرم. با گفتن «همه شون قشنگند» بلند شدم که به اتاقم برم. نیکا دستم رو گرفت و گفت:

- تو با دکتر حرفت شده؟

-من؟! نه! چه طور مگه؟

-فرشید می گفت، انگار ازت دل خوره.

به این آدلان می گفتی بالای چشمت ابرو، بهش بر می خورد.

romangram.com | @romangram_com