#قبل_از_شروع_پارت_62


بلندش کردم که از روی جوب بپره و همایون رو دیدم که از دور میاد.

-خب مودبانه بهش بگو.

-مادرجون گفته من رو نگه می داره تا بزرگ شم. من علی رو می خوام.

همایون نزدیک شده بود و چیزی نگفتم. سوار شدیم و به طرف مزرعه رفتیم، توی راه از آینه به حدیثه نگاه کردم که اخم کرده بود. دلم گرفت. قبلا فکر می کردم اگر توی پرورشگاه بزرگ می شدم، بهتر بود. اما الان نه! یه پدر نصفه نیمه داشتن هم بهتر از هیچی بود. یهو حدیثه سرش رو از بین صندلی ها بیرون آورد و گفت:

- من بستنی می خوام.

همایون: این جاها که مغازه نیست.

حدیثه: من بستنی.

همایون کمی بلند تر گفت:

- بعدا.

من: بذارید یه کم بگردیم. شاید یه چیزی بود.

همایون: نیست.

حدیثه: من بستنی می خوام.

و به شونه ی همایون مشت زد و جیغ کشید. همایون عصبی گفت:

- بشین سر جات. مگه نمی بینی مغازه نیست.

من: شاید توی فرعی ها باشه.

پیچیدم توی راهی که از جاده جدا می شد. همایون جدی گفت:

- نه خانم. مسیرتون رو برید.

به حدیثه که حالا گریه می کرد نگاه کردم. دلم خیلی سوخته بود. گفتم:

- عجله ای که نداریم...

همایون با اخم نگاهم کرد. دنده عقب گرفتم و به مسیر ادامه دادم. صدای گریه ی آروم حدیثه می اومد و روی اعصابم بود ولی نمی تونستم دخالت کنم. موقع پیاده شدنشون وقتی با همایون تنها شدم گقتم:

- باید بیشتر هواش رو داشته باشید که کمبود مادر رو حس نکنه.

ناراحت نگاهم کرد و گفت:

- همه ی زندگیم رو تعطیل کردم. دیگه چی کار کنم؟

جلوی زبونم اومد که بگم «خونه مادربزرگش نبرش» ولی نگفتم، دلم نمی خواست فضولی کرده باشم. وقت برگشت، همایون به زور حدیثه رو ازم جدا کرد. که یادم انداخت، من وقتی بچه بودم دنبال کسی گریه نمی کردم. در واقع حس وابستگی نداشتم. هنوز هم ندارم.

romangram.com | @romangram_com