#قبل_از_شروع_پارت_61


من: آبروی شما هم جلوی دوست هاتون رفت.

همایون: آبرو که به ماشین نیست. من سادگی رو دوست دارم.

توی دلم گفتم «نه سادگی خراب». وارد گاراژ بزرگی شدیم و مردی با دیدن همایون جلو اومد و احوال پرسی کرد و با اشاره به من گفت:

- خانومتون هستند؟

من جا خوردم و همایون با خنده گفت:

- از همکارها هستند. قصد دارند یه مزرعه ی ماهی همین اطراف تاسیس کنند.

مرد بی اعتماد نگاهم کرد. علاوه بر این که زن بودم، خیلی هم جوون بودم و به اون مرد حق می دادم که باور نکنه.

حدیثه آهسته گفت:

- آقاهه نمی دونه مامانم مرده!

موهاش رو ناز کردم و گفتم:

- رفته پیش خدا.

توی دلم به حرف خودم خندیدم. گفت:

- نه خیر. مرده!

به دفتر اون مرد که فامیلیش محسنی بود رفتیم و درباره ی قیمت تجهیزات انتقال آب و برج های هوادهی صحبت کردیم؛ که تمام مدت طرف صحبت محسنی، همایون بود و تقریبا حتی به من نگاه هم نمی کرد. زود تر از دفتر خارج شدم که حدیثه با من اومد و دستم رو گرفت. حس خوبی بهم دست داد. چون مادر نداشت ناخودآگاه باهاش هم زاد پنداری می کردم. لبخند زدم و گفتم:

- چرا امروز نرفتی مهد؟

-می خواستم علی رو اذیت کنم.

-علی کیه؟

-بابام دیگه.

تعجب کردم و گفتم:

- چرا به بابات میگی «علی» . گ*ن*ا*ه نداره؟

به این فکر کردم که من همه ی عمر حسرت از ته دل «بابا» گفتن رو دلم بود.

-چه طور اون من رو اذیت کنه؟

-اون که تو رو اذیت نمی کنه. تو فکر می کنی.

-نه خیر! همش من رو میبره خونه ی مادر جون. من نمی خوام.

romangram.com | @romangram_com