#قبل_از_شروع_پارت_60


-معنی این رفتار ها چیه؟

-...

-اگر فکر می کنی من ازت خوشم اومده، پس بذار...

دستش رو بلند کرد که دیگه ادامه ندم.

-آدم هایی که خودشون درگیر مشکلات هستند، بهتر می تونند بقیه رو درک کنند.

-تو که چیزی به من نمیگی که بخوام درکت کنم.

و منتظر نگاهش کردم.

- خودم هم نمی دونم چرا می خوام ببینمت. مشکلم دقیقا همینه.

دوباره به چشم هام خیره شد. این حرف ها بوی درد سر می داد و من نمی خواستم روش بهم باز بشه. این آدم با روش زندگی ای که انتخاب کرده بود به چه درد من می خورد. نمی خواستم یکی از زن های حرم سراش! باشم. خیلی جدی گفتم:

- من متوجه منظورتون نشدم. شما هم اصلا این جا نبودید! Ok. برید خونه، استراحت کنید.

سریع پیاده شدم که چیزی من رو از حرف هام منصرف نکنه. اون شب تا صبح بیدار بودم.







پشت فرمون پراید نشسته بودم و جاده های سنگلاخی رو طی می کردم. همایون هم کنارم نشسته بود و آدرس می داد. دیروز باهاش تماس گرفته بودم که اگر کار خاصی قراره شروع کنند، خبرم کنه. اما گفت همه چیز طبق روند قبله. امروز می تونم برم که من رو با نمایندگی های تجهیزات مختلف و افرادی که توی انتخاب ملک و ساخت و ساز دستی دارند، آشنا کنه.

این سومین جایی بود که امروز می رفتیم و کیفم از شماره و کارت و کاتالوگ پر شده بود. ماشین رو پارک کردم و در عقب رو برای دختر همایون که شش ساله بود باز کردم و گفتم:

- بیا پایین حدیثه!

-خاله مردم اين قدر تکون تکون خوردم.

و ادای قر دادن درآورد و خندید. همایون اخم کوچیکی کرد:

- خاله رو اذیت نکن.

دست حدیثه رو گرفتم و گفتم:

- راست میگه دیگه! این پراید من همین طوری داغونه چه برسه تو این جاده.

همایون: ماشین من هم توی این جاده همین طوره.

حدیثه: نه خیر. نیست.

romangram.com | @romangram_com