#قبل_از_شروع_پارت_59


-حاضر شو بریم دور بزنیم!

جانم! دو تا شاخ سه وجبی روی سرم سبز شد و موندم که چی جوابش رو بدم. این پیش خودش چی فکر کرده بود! فکر می کرد من کیم! یادم افتاد که این آدم خیلی اهل توهمه. جمله هام رو رسمی کردم:

- این وقت شب؟ چه طور فکر کردید من ممکنه قبول کنم.

-من که خفاش شب نیستم. مثلا فامیلیم.

-چرا به من زنگ زدید؟

صداش کمی تلخ تر شد و گفت:

- به کی زنگ می زدم؟

توی دلم گفتم «به هر کی قبلا زنگ می زدی» و بلند گفتم:

- به دوست دخترت!

خواستم با این جمله یاد آوری کنم که کارش فراتر از رابطه ی عموی شوهر خواهر ناتنی بود.

-نمی خواستم بیدارشون کنم.

خودش هم پنهان نمی کرد که بیش تر از یه نفر دور و برش هست. از این واضح تر نمی تونست بگه «بیدار کردن تو مهم نیست».

خندیدم و گفتم:

- خدا بزرگه. ایشاا... شفا پیدا می کنید.

-من جدی حرف می زنم.

-زنگ بزنید اورژانس.

-جلوی در عمارت پارک کردم.

قطع کرد. هر کس دیگه ای به جز اون بود، من تا الان بیرون بودم که ببینم چرا حالش بده. گوشی رو روی میز گذاشتم و لباس پوشیدم. باید تکلیفش رو روشن می کردم. باید دلیل این رفتارش رو می پرسیدم. خوشبختانه کد قفل امنیتی رو همه ی افراد خونه می دونستند. همون جایی که گفته بود پارک کرده بود. سوار شدم. سرش رو از روی فرمون بلند کرد و با دل خوری نگاهم کرد:

- مجبور شدی. نه؟

-حالا که این جام.

خواست روشن کنه که گفتم:

- نه. جایی نمی ریم. مشکلت چیه؟

در کمال تعجب گفت:

- مشکلی ندارم. می خواستم ببینمت.

romangram.com | @romangram_com