#قبل_از_شروع_پارت_56


-مادر نیکا.

-پس چرا دنبال من راه افتادی؟

-بدکاری کردم نذاشتم تنها باشی؟

-با خانوم چی کار داشتی؟

-خصوصیه!

-یا مثل آدم می گی یا پرتت می کنم بیرون. کت و شلوار هم برات نمی خرم!

بلند خندید و راننده چپ چپ نگاهش کرد. متوجه شدم که امروز کت و شلوار نپوشیده و اسپورت اومده. تیشرت و شلوار مشکی، حتی مچ بند و ساعت اسپورت هم داشت. یقه اش زیادی باز بود. ماشین متوقف شد و من از این همه دقتم خجالت کشیدم و به بیرون نگاه کردم. پیام پیاده شده بود و به گل فروشی رفته بود.

آدلان به طرفم برگشت و گفت:

- برای چی دنبالشی؟

-خصوصیه!

-وقتی رسید خودم می فهمم.

پیام با سبد گل قشنگی بیرون اومد و دوباره راه افتاد. آدلان با خنده گفت:

- چه خسیس، من کمتر از طلا نمی گیرم.

با طعنه گفتم:

- بستگی داره طرف منتظر چی باشه!

پیام از چند خیابون و فرعی گذشت و تقریبا به مرکز شهر رسید و درست جلوی یه آپارتمان قدیمی ساز با سنگ سفید که بر خیابون بود پارک کرد. ما هم با فاصله پارک کردیم. چند دقیقه بعد دختری با لباس سرمه ای بیرون اومد. قد بلندی داشت ولی صورتش مشخص نبود. روی صندلی جلو نشست و چون شیشه ها دودی بود چیز دیگه ای ندیدیم.

-سانسور شد.

چپ چپ نگاهش کردم و چیزی نگفتم.

-چیه؟! بعد از یه ماه همدیگه رو دیدنا!

-همه که مثل...

جلوی زبونم رو گرفتم تا دعوا راه نندازم.

-مثل من؟! معلومه که نیستند. من نمی ذارم کسی که دوست دارم، یه ماه ازم دور بمونه.

-آره خب! ایران تا ترکیه که راهی نیست!

-تو نگران زندگی من نباش...

romangram.com | @romangram_com