#قبل_از_شروع_پارت_57
پیام حرکت کرد و راننده گفت:
- خانم! چی کار کنم؟
-کافیه. برمی گردیم عمارت.
آدرس رو یادداشت کردم که به عمه بدم. وقتی رسیدیم به صورتش که هنوز اخم کرده بود نگاه کردم. برگشت و با حس عجیبی که رنگ چشم هاش رو تیره تر جلوه می داد، نگاهم کرد. حتی پلک هم نمی زدیم که راننده گفت:
- خانم!! رسیدیم.
یهو به خودش اومد و با دستپاچگی پیاده شد.
اون شب با خانوم درباره ی محل جشن صحبت کرد و پیشنهاد داد مراسم توی باغ و ویلای لواسانش برگزار بشه. تاریخ جشن بيست تیر بود و هوا گرم می شد. بهترین محل، یه جای ییلاقی بود. وقتی پدر هامون زنده بودند، یه بار اون جا دعوت شده بودیم ولی من همون موقع هم ازشون خوشم نمی اومد و نرفته بودم. عمه و خانوم که مشخص بود از قبل با نیکا در این باره صحبت کرده بودند، موافقت کردند و آدلان بدون حتی یک نگاه به من رفت و برای شام هم نموند.
توی آینه ی وسط پاگرد پله ها به صورتم خیره شده بودم و به اتفاقات هفته های اخیر فکر می کردم. پیام یک راست به اتاقش رفته بود و من به خاطر اون هم ناراحت بودم. صورت عمه توی آینه افتاد. به طرفش چرخیدم که گفت:
- چرا نخوابیدی؟
-من قیافه ی خوبی ندارم. چرا بابا به خاطر زنی شبیه من خ*ی*ا*ن*ت کرد؟
عمه که از سوال من جا خورده بود، بعد از مکث کوتاهی گفت:
- تو به مادرت نرفتی... به عمه ات رفتی... خواهر من.
-کدوم خواهر؟
-مربوط به سال ها پیشه.
به یاد حرف حامد درباره ی پدرش افتادم.
-همونی که کبیری...
-شب به خیر!
□
ساعت از یک شب گذشته بود و توی تاریکی روی تخت دراز کشیده بودم. مرخصی پیام سه روز بود و چند روزی می شد که برگشته بود. از سر لجبازی با عمه، سربازی رو تحمل می کرد وگرنه آشناهای زیادی داشتیم که پیام رو هم مثل آرمان معاف کنیم. حتی موبایلش هم همراهش نبود؛ که حداقل باهاش در ارتباط باشیم. بالش رو زیر شکمم گذاشتم و دستم رو از لبه ی تخت آویزون کردم. نگران بودم که تو فروش خونه باغ کلاه سرم بره؛ یا همون سرمایه ای که دارم رو هم، به خاطر استخر از دست بدم. گوشیم روی میز شروع کرد به چراغ زدن و قیژ قیژ کردن. شب ها سایلنتش می کردم. بی توجه سرم رو برگردوندم که دوباره زنگ خورد. بلند شدم و شماره ی آدلان رو دیدم. مردد بودم که جواب بدم یا نه! احساسم گفت «جواب بده!» که من دکمه ی ریجکت رو زدم و دوباره دراز کشیدم. گوشی دوباره زنگ خورد. چند روز بود که هیچ خبری ازش نداشتم. با خودم گفتم شاید می خواد با من رابطه ای داشته باشه. ولی برای چی من؟ به هر حال مجبورم قلبش رو بشکنم! خندیدم و جواب دادم:
- بله؟
-چرا ریجکت کردی؟
-ساعت یک نصفه شبه!
romangram.com | @romangram_com