#قبل_از_شروع_پارت_54


- می خواستی همین الان هم جواب ندی!

-گوشی همراهم نبود.

-چرا نیومدی؟

حالا باید یه سری هم واسه این توضیح می دادم.

-کار داشتم.

-چه کاری؟ ساعت نه.

این چرا اين قدر تو کارهای من دخالت می کرد. ای بابا.

-پیام بعد یه ماه اومده.

-نمی شد فردا ببینیش؟!

-چرا اين قدر براتون مهم شده؟

-نیومدن تو مهم نیست. این که دعوت من بی دلیل رد شده مهمه.

-پس یادتون باشه دیگه دعوت نکنید.

-معلومه که نمی کنم.

بدون خداحافظی قطع کرد. همینم مونده بود که تو مهمونی ای که دوست ندارم با آدم هایی که ازشون خوشم نمياد شرکت کنم. این دکتر! عزیز هم جلوی چشمم م*ش*ر*و*ب بخوره و پوکر بازی کنه. یه شبه پولی رو ببره که یه کارمند ساده دو سال به خاطرش زحمت می کشه. پس این همه «شرط می بندم» گفتن هاش یه دلیلی داشت... فکر می کرد چکارمه که من طرز تفکرم رو به خاطرش عوض کنم؟!

یک ساعت بعد پیام روی تختم دراز کشیده بود و سوال پیچم می کرد:

اون روز چرا اون جوری جوابم رو می دادی؟ به زور مرخصی گرفتم.

-پس به خاطر من اومدی؟

-دقیقا.

-آره جون عمه ات.

-عمه ی من رو وارد ماجرا نکن. اگر مشکلی داری بگو، شاید بتونم حل کنم.

-یکی باید مشکلات تو رو حل کنه.

-مامان من یه کم ناز می کنه. بعد راضی میشه. خب؟ منتظرم؟

-اون روز من تازه از خونه ی نیکا برگشته بودم و با آدلان بیگ بحثم شده بود.

-چه بحثی؟

romangram.com | @romangram_com