#قبل_از_شروع_پارت_53
رو به نیکا گفت:
- عمو خیلی تاکید کرده بود.
نیکا شونه بالا انداخت و من گفتم:
- از طرف من عذرخواهی کنید.
-شاید چون من گفتم عمو اهل قماره، تو...
وسط حرفش پریدم:
- نه ربطی نداره.
-اگر حال و هوای زننده ای داشت که من نیکا رو نمی بردم. خودم هم نمی رفتم.
کلافه گفتم:
- من تصمیمم رو گرفتم.
بعد از رفتنشون کنار عمه توی ایوان نشستم؛ که باعث شد خانوم بلند بشه و به اتاقش بره! هر دو منتظر پیام بودیم که قرار بود همین موقع ها برسه. با صدای پارس سگ که توی فضای ساکت باغ پیچید و بعد، احوال پرسی خیری، عمه بلند شد و تا لبه ی ایوان رفت. من پریدم و روی پله ها ایستادم. پیام تا ما رو دید ساکش رو انداخت و ادای مسافرهای خسته رو درآورد و گفت:
- یکی بیاد من رو ببره بالا! مردم!
خندیدم و گفتم:
- کی بود می گفت «می خوام برم سربازی» ، « می خوام برم سربازی ».
-من چه می دونستم این طوریه خوُ ... خدا رحم کنه!
عمه که متوجه تیکه ای که تو جمله ی آخر بود، شد، چشم غره رفت و گفت:
- تو چه اجباری بری چه نری... آدم نمیشی.
خانوم که صدای پیام رو شنیده بود، بی خیال ِ حضور من شد. پایین اومد و در حالی که ب*غ*لش می کرد، قربون صدقه اش رفت.
پیام هم خودش رو لوس کرد و گفت:
- زندایی تو نباشی کیه که قدر من رو بدونه.
-تو خدمتت رو تموم کن، خودم مادرت رو راضی می کنم.
عمه: برا من نقشه نکش زهره! ... این هنوز بچه ست.
-ماشاا... کجا بچه ست؟! آرمان من این سن بود...
و ادامه ی حرفش رو خورد و یه نگاه پر نفرت به من انداخت. که ترجیح دادم پیام رو ول کنم و برم به اتاقم. همین که در اتاق رو باز کردم متوجه گوشیم شدم که روی تخت چراغ می زد. جواب دادم که صدای آدلان تو گوشم پیچید:
romangram.com | @romangram_com