#قبل_از_شروع_پارت_52
آیکن چشمک فرستاد و نوشت:
what-؟
تا رسیدن به عمارت به این فکر می کردم که چرا اين قدر زود باهاش دعوا می کنم. چرا اين قدر زود می بخشمش؟!
4
نیکا توی آینه خودش رو برانداز کرد و گفت:
- مطمئنی نميای؟
-آره! خودت که می دونی حوصله ی این جور مهمونی ها رو ندارم.
-ولی دکتر خیلی اصرار کرد.
-…
-فضاش طوری که تو فکر می کنی نیست.
-…
-همکارهاشون با خانوم هاشون میان.
-می دونم.
-نمی خوام مجبورت کنم ولی ما که قرار نیست بشینیم پای میز.
-می دونم نیکا... هر چی فاصله ی ما بیش تر باشه بهتره. چرا سعی می کنی ما رو به هم نزدیک کنی؟
-چه ربطی داره؟ ... نمی دونم. شاید حق با تو باشه.
کیفش رو برداشت و با هم به طبقه ی پایین رفتیم. فرشید منتظرمون بود که رو به من گفت:
- هنوز حاضر نشدی؟!
-من نميام فرشید خان.
-چرا؟ چیزی شده؟
-نه! یه سری کار عقب افتاده دارم.
عجب بهانه ای هم آوردم. ساعت هشت شب کارهای عقب افتاده.
romangram.com | @romangram_com