#قبل_از_شروع_پارت_51
گفتم:
- لازم نیست چیزی بگید. من نباید با کسی که ثبات اخلاقی نداره از شهر خارج می شدم.
حالا نگاهش کمی تلخ شده بود. از صندلی های عقب یه بسته برداشت و روی پاهام گذاشت:
- مال توئه.
- چیه؟
- بمب نیست!
بازش کردم و یه مانتوی سفید توی کاور دیدم. گفتم:
- خب؟
- خودت عصبانیم کردی!
- من مانتو لازم ندارم. الان هم دیرم شده.
دستم رو گرفت که مثل برق گرفته ها عقب کشیدم. برای خودم هم عجیب بود. من با همه ی مرد ها راحت بودم.
گفت:
- چی شد؟
بدون این که نگاهش کنم گفتم:
- هیچی.
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. چند دقیقه بعد گفت:
- اگه دوباره خصوصی خصوصی نمی کنی...
- خب؟
- اون آدرس رو بده به من. بسپرم دقیق بگردند.
- اون ماجرا تموم شده. نمی خوام مثل هاچ، یه عمر دنبال مادرم بگردم.
- هاچ که مادرش رو پیدا کرد!
- آره. ولی اینا قصه ست. زندگی واقعی فرق داره. سال ها جون می کنی و به نتیجه نمی رسی. زندگی یعنی این.
چیزی نگفت و من به نیکا sms دادم:
- حالا آمار من رو به این عمو جغد شاخ دار می دی؟
romangram.com | @romangram_com