#قبل_از_شروع_پارت_50


- منم که تهیه کننده ی فیلم های م*س*تحجنم.

حسین: کادو ها دخترونه ست به درد من نمی خوره.

عاطی: بخواید مسخره بازی دربیارید من میرم بیرونا!

نگین: خوش اومدی.

من: ولش کن الان پرتمون می کنند بیرون.

کلی خندیدیم و حس کردم خیلی دلم براشون تنگ شده بود.

لادن هدیه ها رو باز کرد و دوباره جمله های «راضی به زحمت نبودم» ، «من عاشق این مارکم» ، «از کجا می دونستی من عطر شیرین می پسندم» و... سرازیر شد. موقع بیرون اومدن روی پله ها و جلوی در آینه ای با نگین و حسین مسخره بازی راه انداختیم و کلی خندیدیم؛ که باحال ترین قسمت تولد بعد از کیک همین بود. روی پله ی آخر دیدم نگاه حسین به یه نقطه میخ شده، برگشتم و دیدم یه لامبورگینی مشکی یه گوشه پارک شده. سه ثانیه بعد یه جنتلمن! پیاده شد و جلوی هشت جفت چشم با یه لبخند دخترکش به طرف من اومد.

حسین زیر لب گفت:

- دوست پسرته؟!

گفتم:

- نه!

به من رسید و سلام کرد که خیلی سرد جوابش رو دادم و به دوست هام معرفی ش کردم:

- عموی شوهر ِ خواهر ِ ناتنیم.

آدلان اظهار خوش حالی کرد و بچه ها که فکر کردند دستشون انداختم برام چشم و ابرو می اومدند. بعد از چند دقیقه خداحافظی کردند و حسین موقع رفتن گفت:

- ما دیگه بریم. مزاحم تو و عموی شوهر ِ خواهر ِ ناتنیت نمی شیم!

خندیدم و وقتی بچه ها دور شدند، با یه اخم دو کیلویی به طرفش برگشتم که دیدم با چشم های مظلوم به من نگاه می کنه و چهره اش شبیه خرگوش ها شده. رنگ چشم هاش از همیشه روشن تر شده بود، اين قدر که به نقره ای می زد. دلم نیومد چیزی بگم و فقط به طرف خیابون رفتم که تاکسی بگیرم. با من اومد و گفت:

- بشین تو ماشین! کارت دارم.

- من کاری با شما ندارم.

- لطفا.

ابروهام بالا رفت. آدلان و «لطفا! »

- همین جا بگو.

- این جا که نمیشه. طولانیه.

روی صندلی نشستم و سعی کردم اشتیاقم رو برای عذرخواهی کردنش مخفی کنم. همون طور که حدس می زدم قفل کرد و راه افتاد. به هر حال من بچه نبودم. یا نمی نشستم یا وسط حرفش در نمی رفتم.

انگار خودش هم فهمید. یه گوشه پارک کرد و نگاهم کرد.

romangram.com | @romangram_com