#قبل_از_شروع_پارت_5
- خوبم! فقط یه کم حالت تهوع دارم.
- رنگتون پریده. من پزشک نیستم؛ ولی حتما باید برید درمونگاه.
وقتی سکوتم رو دید به طرفم اومد و کیفم رو برداشت و کمکم کرد؛ که حرکت کنم. با بدبختی خودم رو تا یه درمونگاهِ نزدیک، سر پا نگه داشتم. نیم ساعت طول کشید تا سِرُم تموم بشه و حالم یه کم بهتر بشه. دیگه نمی دونستم چه طور باید تو روی این بیچاره نگاه کنم. وقتی وارد اتاق شد، با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
- به خدا من شرمنده ام. حالم از دیشب بد بود. شما رو تو دردِ سر انداختم. قرار بود زود برگردید.
- عیبی نداره. من خودم خواستم بیارمتون. بهترید؟
- بله. شما دیگه برید. تا همین جا هم خیلی زحمت کشیدید.
- می رسونمتون.
- نه! نه! آژانس می گیرم.
- مطمئنید مشکلتون مال دیشبه؟ حس می کنم که مشکل ریشه ای دارید.
خیلی در حقم لطف کرده بود و نمی خواستم عصبی بشم. سعی کردم آروم باشم و فحش ندم:
- ببخشید! ولی لازم نیست برای من روان پزشک بازی در بیارید!
با تعجب گفت:
- شما از کجا رشته ی من رو می دونید؟!
این چی می گفت! حالا من چی کار کنم. بزنم تو سرش؟ ترجیح دادم سکوت کنم. حتما توی نگاهم چیزی دید که جلو اومد و گفت:
- فکر کنم الان بهتره برم. این شماره ی منه. اگر درباره ی خونه سوالی داشتید، تماس بگیرید. فعلا خداحافظ.
- خداحافظ... آقا!
به در نرسیده برگشت و نگاهم کرد.
- ممنون.
3
تمام طول راه تمرین می کردم، که یه دروغی سر هم کنم؛ ولی همین که از پله های عمارت بالا رفتم، انگار همه چیز از ذهنم پرید. تا به حال خودم رو آدم قوی ای می دونستم؛ اما توی این یه مورد، واقعا داشتم گند می زدم.
romangram.com | @romangram_com