#قبل_از_شروع_پارت_4


منظره ی رو به رو، باغ کوچکی بود؛ که یک سومِ عمارتی که داخلش زندگی می کردیم، بود. درخت ها تقریبا از بین رفته و خشک شده بودند. مسیر سنگ پوش از در تا ویلای داخل باغ کشیده شده بودو با این که ویلا کوچک به نظر می رسید و نمای ظاهرش رو از دست داده بود، اما از همون لحظه ای که چشمم بهش افتاد، غم توی دلم نشست. انگار روی صورتم پیدا بود؛ چون پسر بااحتیاط پرسید:

- انتظار چیز دیگه ای رو داشتید؟

- نه! فقط ناراحتم که مجبورم تنها چیزی که دارم رو بفروشم. راستش، یه حسِ عجیبی دارم. انگار... نمی دونم.

-حس تعلق؟!

- بله. یه جورایی.

- چرا مجبورید بفروشید؟

حالم از دیشب بد بود. از شام دو شب قبل تا حالا فقط یه شربت و یه نصف کیک خورده بودم. حالا هم این حس بدترش کرده بود. حوصله جواب دادن هم نداشتم.

- به نظرتون چه قدر می ارزه؟

انگار چیزی به این آدم بر نمی خورد. خیلی عادی شروع به بررسی سند و محیط کرد و گفت:

- با توجه به نرخِ منطقه و کلنگی بودن ساختمون، قیمت رو حدود یک ميلیارد و هشتصد تخمین می زنم .البته دقیق نیست.

خیلی بیش تر از چیزی بود که فکر می کردم. دلم نمی خواست بفروشم، اما مجبور بودم یه جوری به زندگیم سر و سامون بدم. پولِ توی حسابم که با بدبختی جمع شده بود، اون قدری نبود که کاری باهاش راه بندازم. خصوصا کاری که مربوط به رشته ام بشه.

- حیف نیست بفروشینش؟!

- من حتی پول ندارم قبض های این جا رو بدم.

- تا حالا چی کار می کردید؟

- تا حالا نمی دونستم. یعنی تا همین سه ماه پیش، هزینه های این جا با خانواده ام بود.

- حالتون خوبه؟!

سرگیجه داشتم ولی چیزی نگفتم:

- بله!

- مطمئنید؟ بشینید روی این سکو.

- نه می خوام داخل رو ببینم.

و با چشم به ویلا اشاره کردم. شونه بالا انداخت و با هم وارد شدیم. خونه واقعا قدیمی به نظر می رسید. حتی معماری و طرح شیشه ها و دیوار ها و پله ها هم قدیمی بود. شیر آبِ آشپزخونه رو باز کردم و متوجه شدم که آب نمیاد. حالت تهوع داشتم و فقط همین کم بود. روی کاشی های کفِ آشپزخونه نشستم و به دیوار تکیه دادم. بدون توجه به پسری که رو به روم ایستاده بود، زانو هام رو ب*غ*ل کردم و سعی کردم فکرم رو منحرف کنم.

- چی شد خانوم؟!

-...

- می خواید ببرمتون دکتر؟

romangram.com | @romangram_com