#قبل_از_شروع_پارت_3


- زود برگرد حامد!

روی صندلی 206 مشکی نشستم و گفتم:

- شرمنده مزاحم شدم.

ماشین رو روشن کرد و راه افتاد:

- خواهش می کنم! پدرم با پدرتون آشنا بود.

- همین آقای کبیری رو میگید؟

- بله.

خب. دلیل رفتار ِناجورش رو الان می فهمیدم. فقط مونده بودم این پسره هم درباره ی من چیزی می دونه؟

- زیاد دور نیست. جای دنج و بزرگیه. کامل به شما رسیده؟!

این چه می دونست که سه درصد ثروتِ پدری ما هم نیست. پوزخند زدم و گفتم:

- تنها چیزی که رسیده.

نگاه معنی داری به من کرد و گفت:

- دنیای مزخرفیه!

ظاهرا ایشون هم درباره ی من می دونست؛ ولی دلیلی نداشت که همه ی عالم و آدم بدونن من چه زندگی گهی دارم. پس گفتم:

- اون قدرها هم مزخرف نیست.

- زیاده خواهیِ آدم ها رومی گم!

این چی می گفت! من زیاده خواهم؟! من اصلا کمش رو هم داشتم! با عصبانیت گفتم:

- مطمئن باشید حاضرم جام رو با هر کس دیگه ای عوض کنم.

چیزی نگفت و من هم شالم رو کمی مرتب کردم و از پنجره به بیرون زل زدم. دست خودم نبود. خیلی زود عصبی می شدم. تو شرایطِ بدی زندگی کرده بودم و می کردم. بيست و پنج سالم بود و هیچ آینده ای برای خودم نمی دیدم. توی خانواده و فامیل، که فقط تحقیر نصیبم می شد. توی حساس ترین سال های عمرم بدترین اتفاق ها برام افتاده بود و اخلاق داغونم، باعث شده بود دوست صمیمی هم نداشته باشم. برعکس نیکا حتی چهره ی زیبایی هم نداشتم؛ که یه امیدواری بهم بده. همه ی رویاهای نوجوونیم، توی هفته ی گذشته از دست رفته بود و من حتی نمی تونستم گریه کنم. بد تر از همه این که از وقتی خودم رو شناختم، این فکر ها توی سرم جولون می داد.

نیم ساعت نگذشته بود که ماشین رو پارک کرد و گفت:

- رسیدیم.

خیلی آروم بود. انگار همین چند دقیقه پیش سرش داد نزده بودم. به طرف در رفتم و کلید رو از کیفم در آوردم. می تونستم خودم بیام؛ ولی می خواستم یه کارشناس درباره ی قیمتِ خونه کمکم کنه. در رو باز کردم و گفتم:

- شما نمیاید؟

از لحن مظلومانه ام کمی جا خورد و با من راه افتاد.

romangram.com | @romangram_com