#قبل_از_شروع_پارت_2


- چه آروم شدید یهو؟!

و سر و صدا ها خوابید. سرم رو بلند کردم و همون طورکه حدس می زدم طرف صحبتش من بودم. با ابهام بهش نگاه کردم؛ که ادامه داد:

- چند دقیقه پیش مثل اسپایدر من به تراس آویزون بودید!

خون سردی و لبخند کجش که بی شباهت به پوزخند نبود، اعصابِ نداشته ی من رو تحریک می کرد. اما کوچک ترین حرکتِ من، پای حسادتم به خواهر ناتنیم گذاشته می شد. پس سکوت کردم.

- رفته بودم هوا عوض کنم؛ که دیدمتون.

- هوا عوض کنید یا سیگار بکشید؟

عمه چاقو رو تقریبا با صدا، روی بشقاب گذاشت؛ که یعنی «نرسیده شروع کردی؟!»

خاله ی فرشید صحبت رو عوض کرد و من نگاهم رو ازصورتش که هنوز خون سرد و بی تفاوت به نظر می رسید، گرفتم و به ساعت دوختم. 8:35 اون شب نمی دونستم که این آدمِ از خود راضی، چه تاثیری توی آینده ام داره.





وقتی سرم رو روی بالش می ذاشتم، فکر نمی کردم زنده بیدار بشم. ولی ساعت يازده صبح، چشم هام رو بازکردم. اگر فرصتی بهشون می دادم، باید به خیلی ها درباره ی سفرم توضیح می دادم؛ درحالی که اصلا شرایطِ مناسبی نداشتم. بدونِ صبحونه، بیرون رفتم و سرِ کوچه یه شیر و کیک گرفتم. هفته ی قبل فکر نمی کردم حالم این قدر بد بشه؛ ولی حالا بی حوصله و غمگین بودم. روی نیمکتِ پارک نشستم و کمتر از نصفِ کیک رو خوردم. گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره ی نیکا، بی خیال ِ جواب دادن شدم و سایلنت کردم. باید می رفتم به آژانسِ مسکن، تا تکلیف ملکی رو که بهم رسیده بود، روشن کنم. ممکن بود خیلی عجله ای اقدام کرده باشم؛ ولی بهتر از تو خونه موندن و فکر و خیال بود. هنوز حتی ملک رو ندیده بودم. وارد آژانس بزرگی که احتمالا نزدیک ترین بنگاه به زمین بود، شدم و به طرف اولین میز رفتم؛ که مرد مسنی با موهای کم پشت، پشتش نشسته بود. حدس می زدم که خودِ کبیری باشه. با دیدن من چند ثانیه به صورتم خیره شد و گفت: «صادقی» گفته بود میای. بشین.

روی صندلی مقابلش نشستم و گفتم:

-از کجا شناختید؟

بدون توجه به سوالم گفت:

- فقط می خوای باغ رو ببینی؟

- فعلا فقط می بینم. البته اگر زحمتی...

وسط حرفم رو به پسری که چند میز عقب تر نشسته بود، کرد و گفت:

- حامد بیا این جا.

پسر بعد از مکث کوتاهی به طرفمون اومد و بعد از چند جمله ی کوتاه و پچ پچ مانند با کبیری، رو به من گفت:

- بفرمایید. ماشین همراهتونه؟

- نه! آژانس می گیرم.

- لازم نیست. من ماشین دارم.

- نه مزاحم نم...

دوباره صدای کبیری بلند شد:

romangram.com | @romangram_com