#قبل_از_شروع_پارت_1
فصل اول
1
کوله ی بزرگم رو، روی کتفم مرتب کردم و با خستگی کلید رو توی در انداختم. با بسته شدنِ در، صدای پارسِ سگ بلند شد و سرِ «خیری»، از قابِ پنجره ی خونه ش بیرون اومد. سگ با شناختنِ من، دست از سر وصدا برداشت و من برای خیری به نشانه ی سلام، دست تکون دادم و به سمت خونه رفتم. کنارBMW ِنیکا، یه پورشه و تویوتا پارک شده بود. با عصبانیت نفسم رو بیرون دادم و دوباره کوله رو مرتب کردم. ساعت حدود هشتِ شب بود و فکر نمی کردم ملاقاتِ بعدیِ خانواده ها، قراره امشب باشه. ماشین دیگه ای پارک نشده بود. پس جای شکرش باقی بود که «سلطان قلب ها» ی فامیل، امشب نیومده.
هشتصد و هفتاد کیلومتر توی راه بودم.بلیطِ هواپیما گیرم نیومده بود؛ خسته و بی حوصله بودم. تصمیم گرفتم اصلا خودم رو نشون ندم. آهسته به طرف تراسِ اتاقم که طبقه ی بالای عمارت بود، رفتم. کوله رو یه جایی توی تاریکی ایوان رها کردم و مثل هر وقت دیگه ای که پنهانی به خونه می اومدم، پام رو، روی لبه ی پنجره گذاشتم وبا گرفتن سنگ هایِ نمایِ ساختمون و میله های انتهاییِ دزدگیر پنجره، خودم رو به طرف تراس کشیدم. میله های تراس رو گرفتم و خودم رو آروم روی سنگِ مرمرش رها کردم.
بدون این که لباس عوض کنم با بی حالی روی تخت افتادم و به سقف زل زدم. فکر های مختلف توی سرم رژه می رفت. همه چیز تموم شده بود. کی فکرش رو می کرد، این طوری تموم بشه؟! همه چیز مسخره به نظر می رسید. چشم هام رو بستم و سعی کردم بخوابم. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود؛ که تقه ای به در خورد و فاطمه پرسید:
- اومدی نارینه جان!؟ مگه قرار نبود فردا بیای؟
فکر کردم «اینا از کجا فهمیدند !» و گفتم:
- بیا تو.
در رو باز کرد و خواست لامپ رو روشن کنه که گفتم:
- نه!
- چی شده؟ چه خبر؟
- بعدا میگم. الان خسته ام.
- عمه ات میگه بیا پایین.
فقط با ناراحتی نگاهش کردم. حالا که فهمیده بودند، نمی شد که نرم. آیه ی قران غلط می شد!
فاطمه شونه بالا انداخت و رفت.
یک ربع بعد دوش گرفته بودم و به سمت سالن، از پله ها پایین می رفتم. مثل این که این سری خاله ی داماد هم اومده بود. از جلسه اول و دوم به خاطر می آوردمش. کنار مادرِ داماد و عمه و خانوم و فاطمه نشسته بود. با فاصله ی چند صندلی از نیکا و فرشید که تقریبا نیم رخ بود. دو مرد پشت به پله ها در حال گفت و گو بودند.
با نزدیک شدن به جمع سلام بلندی کردم و به طرف صندلیِ کنارِ فاطمه رفتم. بوی سیگار و ادکلن تلخ، زیر دماغم زد؛ که فقط مال یه نفر می تونست باشه! پس با ماشین فرشید اومده بود!
حوصله جمع رو نداشتم؛ به خصوص با هفته ی بدی که گذرونده بودم. سرم به شدت درد می کرد. حواسم به ناخن های کوتاه شده ام بود؛ که نگاهم به چشم های سردِ خانوم و نگاه جست و جو گرِ عمه و نگاه های تحقیر آمیزِِ دو زن رو به روم، نیفته. همون لحظه سینی با یه لیوان شربت و قرصِ مسکن جلوم ظاهر شد. سرم رو بلند کردم و با دیدن لبخندِ «عزیز»، لبخندِ کم رنگی زدم و گفتم:
- زحمت کشیدی.
- رسیدن به خیر! چی شد؟
قرص و لیوان رو برداشتم و آروم گفتم:
- فردا می گم.
عزیز به آشپزخونه برگشت و من قرص رو خوردم و دوباره به ساعت نگاه کردم، 8:30.
گیج بودم و صدای اطرافیانم رو در حد زمزمه های گنگ می شنیدم. چشمم به نیکا افتاد؛ که لبخندی زد و با علامت سوال نگاهم کرد. لبخند بی جونی زدم و دوباره به دست هام نگاه کردم.
romangram.com | @romangram_com