#قبل_از_شروع_پارت_47


- پرتت می کنم توی آب ها!

چهره اش خیلی تهدید آمیز بود.

- روکش های ماشین عزیزت خراب می شه.

- سوارت نمی کنم.

لحن صداش به شدت جدی بود. عصبانی شدم.

- نمی خوام بگم!

- آخرین باره که می پرسم. چرا بهت گفتند؟

این همه خودخواهی تو وجود یه نفر آدم خیلی زیادی بود. با پوزخند گفتم:

- شما همیشه به هر چی خواستی رسیدی! درسته؟

- هر چی.

- این طرز فکر خیلی خنده داره.

با عصبانیتی که قبلا هم ازش دیده بودم گفت:

- خنده دار تر هم میشه!

و من با یه حرکت توی آب بودم و با بهت به دور شدنش نگاه می کردم. جدی جدی دیوانه بود. باید ازش دوری می کردم. جلوی چشم های ناباور من سوار ماشین شد و رفت. شانس آوردم که کیفم رو از پنجره ی ماشین پرت کرد وگر نه پولی برای برگشت نداشتم.

وقتی ساعت يك شب به عمارت رسیدم. حتی خیری هم از دیر کردن من هول کرده بود و دم در نشسته بود. روی پله نشستم و به این فکر کردم که چه قدر بدبختم. هر دختر دیگه ای جای من بود، محال بود که آدلان این رفتار رو باهاش داشته باشه. من حتی تا یک ربع منتظر بودم که برگرده ولی اون واقعا رفت.







پشت میز نشسته بودم و فیس بوکم رو چک می کردم. باز دم بچه های مجازی گرم که یه حالی ازم پرسیده بودند. عکس پروفایلم رو عوض کردم و زیرش نوشتم:

- «کاش توی واقعیت هم با یه عکس همه چیز عوض می شد».

حامد هم که on بود. چت رو فعال کرد و نوشت:

- اسمت رو سرچ کرده بودم.

- حالا مگه من گفتم «چرا add کردی؟»

آیکن خنده گذاشت و نوشت:

romangram.com | @romangram_com