#قبل_از_شروع_پارت_46
- شيشه رو بده پايين، خرده نون بريز...
لبخند زدم و منتظر شدم که به ساحل برسیم. جای خلوتی بود. پیاده شدم و بی هدف به یه سمتی رفتم؛ تا با خودش خلوت کنه. اما دنبال من حرکت کرد. بيست دقیقه گذشته بود. اون قدرها نمی شناختمش که حرفی بزنم تا وقت بگذره. گیج شده بودم. خودش به حرف اومد:
- هیچ وقت برات سوال پیش نیومد که چرا فامیلیت فرق داره؟
اصلا نمی دونستم چرا امروز اين قدر به گذشته و زندگی من علاقه مند شده! گفتم:
- من تا هفده سالگی نمی دونستم پدرم کیه.
- نپرسیدی؟
- به طور غیر رسمی همه، حتی خودم می دونستیم جریان چیه. ولی هم به خاطر پدر، هم فامیل... دقیق چیزی رو مشخص نکرده بودند.
- درک نمی کنم.
- روابط ما خیلی پیچیده ست. من حتی به پدرم، «بابا» هم می گفتم؛ ولی حق نداشتم به این فکر کنم که پدرمه! البته عمه و خانوم از همون اول می دونستند.
روی سنگ بزرگی نشست و گیج نگاه کرد. کتش رو درآورده بود و آستین های پیراهن جذبش رو طبق عادت بالا داده بود. متنفر بودم که اعتراف کنم خیلی خوش هیکله.
به دریا خیره شدم.
- چی شد که فهمیدی؟... یعنی رسما بهت گفتند.
- خیلی خصوصیه.
- کنجکاو شدم. بگو؟
- چون به کسی مربوط میشه نمیگم. وگرنه ... من چیز پنهانی ندارم.
به طرف دریا رفتم و مانتوم رو بالا دادم و روی شن ها نشستم. یادآوری اون روزها و سال ها خيلی ناراحت کننده بود. هنوز هم هر بار می بینمش به این فکر می کنم که چرا اجازه دادم این اتفاق بیافته. تازه چشم هام با موج ها هماهنگ شده بود، که به طرفم اومد و دستش رو دراز کرد:
- بلند شو قدم بزنیم.
دستم رو ندادم ولی بلند شدم و کنارش راه افتادم. آب تا قوزک پام اومده بود و حس خوبی بهم می داد که گفت:
- ذهنم رو مشغول کرده!
-...
- بگو؟
-...
- چقدر لجبازی؟
- نمی تونم بگم.
romangram.com | @romangram_com