#قبل_از_شروع_پارت_45


بعد از پذيرايی خوبی که همايون از ما داشت، به محوطه رفتم؛ تا کمی تنهاشون بذارم. بالای يکی از استخر ها ايستاده بودم. دو ساعت گذشته بود و من با کلی اطلاعات جالب به اين فکر می کردم که واقعا کار سختی رو می خوام شروع کنم. همون لحظه حس کردم که دارم توی استخر می افتم و جيغ زدم. اما از وسط راه نگه داشته شدم. به خودم اومدم و متوجه حرکت عمدی آدلان شدم که مثلا می خواست من رو بندازه تو آب. از اين شوخی های خرکی، پيام هم می کرد. پشتم بود و بازوهام رو محکم گرفته بود و مي خنديد. گفت:

-حواست کجاست؟

فاصله مون خيلی کم بود و من تقريبا به سينه اش چسبيده بودم و اون هم قصد ول کردن من رو نداشت. خودم رو آزاد کردم. دورتر ايستادم و با تهديد گفتم:

- اگر می افتادم بايد يه مانتوی نو برام می خريدی!

و به مانتوی سفيدم که م*س*تعد کثيف شدن بود، اشاره کردم. با خنده بازوم رو گرفت و به طرف استخر هولم داد و گفت:

- فقط همين!؟

ديگه واقعا حس کردم دارم می افتم و کفش هام روی لبه ی فلز کاری شده ی استخر ليز می خورد. سعی کردم صدام جدی باشه، بازوش رو کشيدم و گفتم:

- اگر بيافتم، تو هم می افتی!

- می ارزه...

از اين همه تقلا که شبيه بازی بچه گربه ها بود، خنده ام گرفته بود، که صدای همايون از پشت اومد:

- بچه های من نفله می شن! چی چی رو می ارزه؟

و به ماهی ها اشاره کرد. آدلان ولم کرد و گفت:

- بچه هات ارزونی خودت.

با کفش به پاچه ی شلوار همايون کشيد. سريع خدا حافظی کردم و به طرف ماشين رفتم. بيش تر از اون چيزی که فکر می کردم با هم صميمی بودند. اين بعد از شخصيت آدلان، برام خيلی ناشناخته بود.

ساعت 4:30 از مزرعه خارج شديم. خيلی خسته بودم اما با کمال تعجب ديدم که به طرف تهران نمیريم. پرسيدم:

- کجا داريم می ريم؟

- دريا.

- چی؟

- فاصله ای نيست. ه*و*س کردم.

- من خسته ام.

-...

- بذار برای بعد. دخترخاله ات نمی خواد دريای ما رو ببينه؟

- دو روز پيش برگشت. اون جا تا دلش بخواد دريا هست.

همه چيز مسخره به نظر می اومد. اين همه صميميت ناگهانی با من. ه*و*س دريا کردن با من. چيزی نگفتم؛ اما مثل هميشه صورتم احساسم رو بروز می داد چون با خنده گفت:

romangram.com | @romangram_com