#قبل_از_شروع_پارت_43


- ...

- پس مادر و برادری در کار نيست!

- نه. چيزی پيدا نکردم.

- چرا حقيقت رو نگفتی؟

- می خواستم جريان رو تموم کنم! الان هم چون می دونم نمیريد به نيکا بگيد، گفتم.

- به نظر من می خواستی خودت رو قانع کنی.

- شايد!

- چرا بيش تر تلاش نکردی؟

- يک هفته گشتم. همون آدرس رو هم به زور پيدا کردم. همه جا عوض شده بود. اون آدرس مال قبل از جنگ بود.

- بهتر بود آدرس رو به وکيل فرخ نژاد می دادی تا پیگيری کنه.

- پدرم خيلی خصوصی اين آدرس رو داد. قبل از فوتش توی بيمارستان با کلی نقشه و برنامه ريزی باهاش تنها شدم و با گريه و التماس آدرس رو گرفتم.

- نمی خواست آدرس رو بده؟

- نه! به زور گرفتم! اصلا نمی خواست کسی هم از جريان با خبر باشه. انگار...

- انگار چی؟

- انگار می دونست به نتيجه ای نمی رسه. گاهی فکر می کنم، يه آدرس اشتباه بهم داده.

- يعنی کسی خبر نداره که يه هفته کجا رفتی؟

- شهرش رو مي دونند. شايد هم از قبل می دونستند. آخه پدر يه مدت، همون سال های قبل و بعد تولد من، توی اهواز نمايندگی و کارخونه ی ذوب آهن داشت. خيلی از وقتش رو اون جا بود.

- اختلاف سنی تو و نيکا چقدره؟

- سه سال از من بزرگ تره. آرمان پنج سال...

اخمی به پيشونيش انداخت و سکوت کرد. همه می دونستند که روابط آزادی داره. شايد به بچه های احتمالی خودش فکر می کرد. از اين فکر ناراحت شدم. بعد از چند دقيقه ادامه داد:

- دنبال کی می گشتی؟

- احتمالا زنی با فاميلی «جلالی»، پدرم اسمی به من نگفت.

- در واقع تو رو پيچونده بود. ولی باز هم يه هفته وقتت رو هدر دادی.

-...

romangram.com | @romangram_com