#قبل_از_شروع_پارت_42


با تعجب نگاهشون کردم. آدلان خداحافظی کرد و گفت:

- بريم دير میشه.

توی آسانسور پرسيدم:

- سه ماه ديگه آخرالزمونه؟

- برای من که نه!

سر درنياورده بودم؛ اما می دونستم که به من ربطی نداره. پس کنجکاوی نکردم.

توی ماشين سکوت برفرار بود تا وقتی کرج رو رد کرديم. يه نگاه به من انداخت که مانتو و شال سفيد با شلوار جين يخی پوشيده بودم و از قصد آرايش هم کرده بودم.

در حالی که به جاده نگاه مي کرد گفت:

- به سفيد علاقه داری؟

منتظر بودم تيکه انداختنش شروع بشه ولی اين سوال چيز بی ادبانه ای نداشت.

- به خاطر گرما اين رنگ رو انتخاب کردم.

شيطون خنديد و گفت:

- کولر رو زياد کنم؟

خنده ام گرفته بود ولی نخنديدم که پر رو نشه.

دوباره گفت:

- نيکا می گفت ماه پيش دنبال گذشته ات رفتی.

-...

- می گفت به نتيجه هم رسيدی!

- ...

- مادرت رو ديدی؟

-...

- دارم زيادی کنجکاوی می کنم؟

- چيزی بود که خودم بهش گفتم.

- دروغ گفتی؟

romangram.com | @romangram_com