#قبل_از_شروع_پارت_41


اوايل خرداد بود و هوا گرم. خونه توی يک کلافگی و سکوت عجيب، گير کرده بود. خياطِ خانوم و عمه براي برش لباس هاي جشن نيکا که حدود چهل روز ديگه برگزار مي شد، اومده بود و طبقه ی دوم بود. من گوشه ی سالن شرقی نشسته بودم. متوجه حضور عمه شدم و چيزي نگفتم که خودش حرف بزنه. از مچ گيری خوشم نمی اومد. حرکت کرد و روي مبل کناری من نشست و گفت: - نمي خوای لباس بدوزی؟

به طرفش برگشتم و گفتم:

- نه! همون هفته ی آخر می خرم.

- فکر می کردم می خوای ... خودت مدل بدی.

از فکر اين که می دونه من به طراحي لباس علاقه دارم، خوشحال شدم و گفتم:

- دوست ندارم زياد تو چشم باشم.

سر تکون داد و گفت:

- پيام... با تو تماس نگرفته؟

مي دونستم که پيام با عمه تماس نمی گيره و توي دلم به اين که خبرهای پسرش رو از من می گيره خنديدم و گفتم:

- چند روز پيش صحبت کرديم. گفت شايد توی هفته ی آينده مرخصی بگيره.

صورت عمه کمی باز شد و لبخند زد. به خودم جرأت دادم و گفتم:

- عمه! فکر مي کنم وقتش شده که درباره ی پيام و دوستش تصميم بگيريد.

عمه اخمي کرد و در حالی که بلند مي شد، گفت:

- من براش نقشه های ديگه ای دارم.

نفسم رو با صدا بيرون دادم و چيزی نگفتم. اين بار هم نشد.







روي کاناپه های سالن که بر عکس هميشه شلوغ و پر رفت و آمد شده بود، نشسته بودم و منشی که برای سومين بار من رو می ديد، مدام برام لبخند می زد و من هم جواب لبخندش رو مي دادم و آرزو مي کردم که آدلان زود تر از اتاقش بيرون بياد. امروز براي ديدن معاينه و درمان ماهی ها به مزرعه می رفتيم و برای ساعت دو، اون جا قرار داشتيم. پنج دقيقه ی بعد آدلان کيف به دست، با کت و شلوارِ خاکستری روشن و پيراهنِ تيره تر، از اتاق بيرون اومد و طول راه روی خاکستری رو طی کرد. اون روز نمی دونستم بعدها يکی از سخت ترين لحظه هاي زندگيم رو، توی اين راه رو تجربه می کنم. وقتي به من رسيد لبخند زيبايی زد و سلام کرد. بعد رو به منشی گفت:

- خانم ميرزايی! نارين هر وقت اومد، میتونه بدون هماهنگی بياد اتاق من.

يکی از ابرو هام بالا رفت و توی دلم گفتم «کی گفته قراره باز هم بيام!» صدای خنده از راه رو پخش شد. هر دو به طرف صدا برگشتيم و همون دو مرد اتاق مديريت رو ديديم. به نشانه ی آشنايی سر تکون دادم و با خودم فکر کردم «اينا درباره ی رابطه ی ضد و نقيض ما چی فکر می کنند!» آدلان با خنده دستش رو برد بالا و عدد سه رو نشون داد و گفت:

- حداکثر سه ماه! از همين حالا خودتون رو بازنده فرض کنيد!

يکی از مرد ها گفت:

- من که طرف تو ام. نااميدم نکنی!

romangram.com | @romangram_com