#قبل_از_شروع_پارت_40


گارسون بعد از این تاخیر طولانی، که البته به خواست خودمون بود اومد. آدلان اول از سردا نظر خواست و با لبخند دو تا از همون سفارش داد. من ارزون ترین غذای منو رو بدون پیش غذا انتخاب کردم و برای آرامش گرفتن نت ها رو توی ذهنم پیش بینی کردم. قطعه کم کم به Karuna عوض شد، یکی از غمگین ترین آهنگ هایی که می شناختم؛ که باعث شد دوباره به نوازنده نگاه کنم. همیشه حس های مختلفم از صورتم قابل تشخیص بود. حدس زدم که فهمیده ناراحتم. به هر حال عوض کردن قطعه ها کار خیلی قشنگی بود. لبخند زدم که اون هم لبخند زد و دوباره برگردوند به قبلی. نیکا هم که فهمیده بود، چشمک زد.

چند قاشق بیش تر از غذا نخوردم. در واقع اشتها نداشتم.

آدلان رو به من گفت:

- با ما بودن اين قدر کسالت آوره؟

خواستم بگم «دقیقا» ولی یاد قولم به عمه افتادم و گفتم:

- من خودم پیشنهاد این شام رو دادم... برای رفع دلخوری ها!

-ولی من شرط می بندم که دوست داشتی هرجایی باشی جز این جا.

-شاید. هرجایی که مجبور نباشم از چند مدل قاشق و چنگال و کارد استفاده کنم.

سردا با تعجب و لهجه ی داغون گفت:

چه مشکل داره؟

آدلان: نارین کلا با رعایت آداب مشکل داره!

این میشه شماره ی چهار. خندیدم و گفتم:

- حق با ایشونه.

ساعت ده بیرون اومدیم. آدلان جوری که فقط من بشنوم گفت:

- چیزی رو فراموش نکردی؟

سوالی نگاهش کردم که گفت:

- یه چیزی مثل عذرخواهی.

پلک هام رو بستم تا سه شمردم تا حالت عصبیم از بین بره. همزمان دستم رو به طرف در ماشین بردم و گفتم:

- اگر من باعث رنجش شما شدم، عذر می خوام.

متعجب نگاهم کرد. انتظار عذرخواهی نداشت. چرا فکر می کرد من قصد جنگیدن دارم؟ شاید همه ی این رفتارها براش یه جور تفریح بود. خواستم به طرف ماشین برگردم که بازوم رو گرفت. تا اومدم حرفی بزنم گفت:

- جوب!

و به جلوی پام اشاره کرد. بازوم رو ول کرد و به طرف ماشینش رفت.

3

از ديروز که همايون تماس گرفته بود، مشغول مطالعه ی کاتالوگ ها و کتاب هايی بودم، که داده بود. قرار بود فردا با آدلان به مزرعه برم. به خاطر جبران حرکت انسان دوستانه ی من يعنی همون «رفع کدورت ها !» خودش به موبايلم زنگ زده بود؛ که من رو برسونه. با خودم قرار گذاشته بودم که ديگه برخورد هام رو باهاش به حداقل برسونم ولی نرفتنم باعث می شد يه جورايی اين پيمان صلح رو بشکنم. که نمي خواستم اين طوری بشه...

romangram.com | @romangram_com