#قبل_از_شروع_پارت_39


این اولین جمله ای بود که از عید امسال تا حالا ازش شنیده بودم. هیچ وقت من رو مخاطب قرار نمی داد و همیشه طوری رفتار می کرد که انگار من وجود خارجی ندارم. دلیل این نگرانی ها رو می دونستم. همه مطمئن بودند که نیکا ازدواج موفقی داشته. نه فقط به خاطر ثروتِ پدری فرشید، بلکه مسئله ی مهم تر، ثروت چند برابری عموش بود؛ که از طرف مادر به یکی از تاجرهای بزرگ ترکیه وصل بود و بعد از مرگش همه به تنها برادرزاده اش یعنی فرشید می رسید. همه می دونستند اهل ازدواج و زندگی مشترک نیست. این مسئله اون قدر قطعی بود، که خودش بارها به شوخی و جدی فرشید رو وارث خودش معرفی کرده بود و از خودش و تشکیلاتش دورش نمی کرد.

به نیکا که در حال دور شدن بود، نگاه کردم و به این نتیجه رسیدم که من هرگز قصد خراب کردن این همه امید و آرزو رو ندارم. پس امشب به رستوران می رفتم و سعی می کردم تمام اتفاقات رو نادیده بگیرم. تا این عروسی و این همه رفت و آمد و برخورد تموم بشه.







یه شام چهار نفره، برای رفع کدورت ها بود؛ که از رستورانی که عمه انتخاب کرده بود، مشخص بود که کاملا رسمی هست. خیلی به خودم رسیده بودم. مانتوی مشکی که طراحی خودم بود و از ب*غ*ل دکمه می خورد و یقه ی شل داشت؛ با شال و شلوارِ تنگِ سفید. نیکا هم تیپ کرم – قهوه ای زده بود. توی ماشین فرشید نشسته بودیم و ساعت هشت بود. حوصله ی جاهای رسمی رو نداشتم. باید دو ساعت تحمل می کردم. هم زمان با ورود ما به سالن، آدلان و سردا هم وارد شدند و کاملا واضح بود که با فرشید هماهنگ کردند. پس شام پنج نفره بود!

پشت میز شش نفره نشستیم و خوش بختانه صندلی رو به روی من، خالی موند. صدای پیانو، توی فضا پخش شده بود و همه سکوت کرده بودند؛ به جز نیکا و سردا که مشغول گفت و گو درباره ی چیزهای معمولی بودند و از فارسی و انگلیسی برای رسوندن منظورشون استفاده می کردند. مثل بچه های خوب، آروم نشسته بودم و به پسری که پشت پیانو نشسته بود نگاه می کردم. نسبتا خوب می زد. قطعه Passionata از David Sun و اگر کسی مثل من از دوازده سالگی با بهترین استادهای پیانیست آشنا نبود، می گفت عالی می زنه. قطعه تموم شد و پسر م*س*تقیم به من خیره شد. حتما متوجه نگاه من شده بود. یه دونه از اون لبخند های نادرم که روی گونه هام چال می انداخت و تنها نکته جذاب صورتم بود، تحویلش دادم. فقط برای مواقع خاص این جوری لبخند می زدم. یهو صدای آدلان بلند شد:

- به موسیقی علاقه دارید؟

من نیشم رو جمع کردم و نیکا به جای من گفت:

- ناری پیانیست حرفه ایه. من هم قرار بود باشم که انگار استعداد آن چنانی نداشتم.

یاد هفده-هجده سالگیم افتادم؛ که مثل دخترهای رمان های جین آستین، مجبور بودم توی مهمونی ها هنر نمایی! کنم. سالهایی که من رو از پیانو هم دل زده کرده بود.

آدلان: اصلا به شخصیتشون نمیاد؛ که هنرمند باشند.

خب این اولیش بود. فقط لبخند زدم و چیزی نگفتم. اگر این شازده ی ترکیه ای فکر می کرد من امشب از کوره درمی رم، هنوز من رو نشناخته بود.

فرشید که انتهای میز و رو به روی نیکا نشسته بود، به عموش که کنارش بود نگاه کرد و گفت:

- مگه هنرمند ها شاخ و دم دارند؟!

ابرو بالا انداخت و گفت:

- به هر حال بیش تر به ایشون میاد که نقاش باشند!

متوجه منظورش نشدم و مثل سه نفرِ دیگه، بهش نگاه کردم و گفتم:

- چه طور مگه؟

-شما همیشه اين قدر آرایش می کنید؟

این هم دومیش. فرشید تک سرفه ای کرد و سردا که کنار من نشسته بود، دستش رو به نشانه ی درک روی رون پام گذاشت؛ که با وجود منظور مثبتی که همراهش بود، بیش تر باعث ناراحتیم شد. به صورت نیکا و سردا که ساده بود و آرایش ناچیزی داشت نگاه کردم و گفتم:

- زیبایی هم، انتصابی و اکتسابی داره! من برای زیبایی ای که خودم نقشی توش ندارم، افتخاری نمی بینم.

خندید و گفت: زیبایی؟!

این هم سومیش. و باز سکوت من.

romangram.com | @romangram_com