#قبل_از_شروع_پارت_38
- بعد از این همه سال... با بهترین امکانات و آسایش زندگی کردی... حالا این خواسته ی بزرگیه؟...خدا رحم کنه!
همین جمله ها یا بهتر بگم، «امکانات» و «آسایش» کافی بود که من تسلیم بشم و به عمه که با چشم های منتظر نگاهم می کرد و طوری حرف می زد که انگار درباره ی بچه ی ناسپاس کلفتش حرف می زنه، بگم:
- چشم!
وقتی موافقت ناگهانی من رو دید. کمی عقب نشینی کرد و گفت:
- اجازه بده این عروسی به خوبی برگزار بشه... بعد... اگر خواستی توی گوشش هم بزن!
سر تکون دادم و از اتاق خارج شدم و به طرف حیاط حرکت کردم. حتی فکر تو گوش آدلان زدن هم خیلی حال می داد. این بخش از شخصیت عمه رو دوست داشتم. این که تا حدی درکم می کرد و فرق جسارت و گستاخی رو می فهمید.
* سطری از شعر معروف «سید علی صالحی».
روی ننوی دست سازِ ته حیاط، که به دو درختِ قدیمیِ چنار بسته شده بود، دراز کشیدم و به آسمونِ آفتابی بین شاخ و برگ ها خیره شدم. همه جای این عمارت برام خاطره داشت. هر گوشه ی دنجی که من رو از دست آدم ها و سر و صداها خلاص می کرد، به طرز عجیبی به چشمم آشنا بود. وقتی از ترس نگاه های مهمون ها این جا می اومدم، خیلی اهل گریه و زاری بودم؛ اما الان دیگه گریه نمی کنم. عصبی و ناراحت می شم؛ اما گریه نمی کنم.
با تکون خوردن ننو به اطراف نگاه کردم و نیکا رو با لبخند دیدم. گفت:
- عمه بهت گفت؟
-آره.
-چی شد؟
-مثلا نمی دونی قبول کردم!
مظلوم نگاهم کرد و گفت:
- فرشید عاشق عموشه! من نمی خوام بینشون قرار بگیرم.
-منم نمی خوام. نگران نباش. چیزی این مراسم رو به هم نمی زنه.
-نمی دونم چرا عمه اين قدر کنجکاو شده؟ خودش برنامه ی شام امشب رو ریخت.
-من می دونم چرا.
نگاهش کردم. مطمئن بودم که خودش هم می دونه! هنوز هم برخورد صبحِ خانوم رو توی سالن فراموش نکردم. عصای فلزی رو که برای بهتر راه رفتن بعد از سکته استفاده می کرد، چند بار روی سرامیک کوبید و قاطع گفت:
- اجازه نمیدم با آینده ی دخترم بازی کنی!
romangram.com | @romangram_com