#قبل_از_شروع_پارت_37
- خونه می بینمت!
- تند نرون!
هنوز چند قدم برنداشته بودم که یکی از مرد ها گفت:
- قدم ما سبک بود؟
از حرف خاله زنکیش توی دلم خندیدم و خیلی جدی گفتم:
- خیر! آماده ی رفتن بودم. به احترام شما چند لحظه صبر کردم که مزاحم پارک ماشین هاتون نشم.
آدلان که تا الان ساکت بود و حتی سلام هم نکرده بود گفت:
- چه جالب! شما معنای احترام رو هم می دونی؟
طوری وا نمود کردم که اصلا صداش رو نشنیدم و بدون حتی نگاه کردن بهش بقیه ی مسیرم رو رفتم. آروم بند کیفم رو نگه داشت؛ که مجبور شدم به طرفش برگردم. دو مرد دیگه با لبخند دندون نمایی نگاهمون می کردند و فرشید کنار نیکا، ناراحت ایستاده بود.
با آرامشی که از چشم های روشنش سر ریز بود، گفت:
- جواب ندادن هم جزء احترامه؟
واقعا از این برخورد های پر تنش خسته شده بودم، گفتم:
- فکر می کنی من از کل کل با تو خوشم میاد؟
-...
- به بعضی آدم ها اگر زیاد احترام بذاری تصور می کنند دلیل دیگه ای داره!
نیکا: ناری! خواهش می کنم!
آدلان: ولی من فکر می کنم این بی احترامی ها دلیل دیگه داره...!
- چه دلیلی؟
ابرو بالا انداخت و چیزی نگفت.
- احتمالا من عاشق شما شدم که وقتی می بینمتون می خوام بالا بیارم!
نیکا: ناری.
فرشید: دکتر! من شخصا عذر می خوام.
کیفم رو مرتب کردم و با چند قدم به در رسیدم. هنوز هم همه فکر می کردند مشکل از منه! اون شب حتی برای شام هم از اتاقم بیرون نیومدم. حتی تلفن پیام رو هم سرسری جواب دادم که مشکوک شد و گفت برای هفته های بعد سعی می کنه مرخصی بگیره و بیاد.
□
romangram.com | @romangram_com