#قبل_از_شروع_پارت_36


- هنوز سفارش ندادیم... یک ماه و نیم مونده.

با حالت گیج به چشم هام نگاه کرد و گفت:

- خیلی زود شروع نکردم؟

- نه. وقت بیشتری داری. هول هولکی هم نمیشه.

- آره. راست میگی.

- بسيار خوب. پاشو بریم خونه.

- فرشید میاد دنبالم.

- اِ ... پس بگو چرا افتخار دادی با پراید من اومدی.

- خندید و گفت:

- امروز خیلی تو، تو زحمت افتادی.

- رسما داری بیرونم می کنی دیگه؟

همون لحظه صدای بوق اومد و نیش نیکا باز شد و دوید سمت پنجره و گفت:

- چرا به من نگفت با همکارهاش میاد!

به گوشیش نگاه کرد و گفت:

- سایلنته! هفت تا میس.

همون طور که دکمه های مانتوم رو می بستم و دنبال شالم می گشتم که مثلا «من آماده رفتن بودم»، گفتم:

- بی خیال! مهمونی نیومدند که. اومدند خونه رو ببینند.

کیفم رو روی دوشم انداختم و از پنجره ماشین ها و چهار مردی که به طرف در ورودی می اومدند رو دیدم. دقیقا به ترتیب قد کنار هم راه می رفتند. خندیدم و به نیکا که خودش رو توی آینه مرتب می کرد گفتم:

- دالتون ها وارد می شوند.

نیکا که متوجه منظورم نشده بود گفت:

- چی شد؟

وقتی در باز شد و مردها وارد شدند و کنار هم ایستادند تازه متوجه شد و شیطون نگاهم کرد. آدلان با اختلاف دو – سه سانت از بقیه بلند تر بود، که من رو به یاد احمق ترین دالتون، یعنی «آوریل» انداخت. اما بعد از اتفاق سه روز پیش، جلوی همین چهار نفر توی شرکت، بهترین رفتار بی محلی بود. پس حتی لبخندم رو هم توی دلم زدم. بعد از یک دقیقه که از سلام و احوال پرسی اون ها با نیکا گذشت، فرشید که انگار تازه من رو گوشه ی پذیرایی دیده بود و اصلا انتظار دیدنم رو نداشت، سریع سلام کرد. بعد از اون، دو مرد دیگه هم سلام کردند؛ که من تکیه ام رو از دیوار برداشتم و گفتم:

- «سلام یعنی خداحافظ»*

و رو به نیکا:

romangram.com | @romangram_com