#قبل_از_شروع_پارت_34
به طرف در برگشتم و با یه خداحافظی بلند خارج شدم. حوصله ی این آدم ها با این رفتارهای ارباب منشانه رو نداشتم. همین که به عمارت رسیدم یه راست رفتم آشپزخونه، پیش عزیز. فاطمه هم روی صندلی نشسته بود؛ که گفت:
- از وقتی نیکا خانوم دنبال کارهای عروسی شون هستند، خونه خیلی سوت و کور شده.
- آره. همه دنبال زندگی شون رفتند.
چیزی نگفت و از پنجره به حیاط پشتی خیره شد. می دونستم فکرش کجاست. گفتم:
- دنبال وکیل نرفتی؟
- رفتم ولی میگه قانون همینه. کاریش نمیشه کرد.
عزیز زعفرونِ برنجِ ناهار رو دم گذاشت و کنار ما نشست و گفت:
- یعنی هیچ راهی نیست مادر؟
فاطمه: حضانت بچه با پدره. من هم که حتی از خودم خونه ندارم.
عزیر: خونه برادرت که هست.
من: خونه ی پدر هر چی باشه، از خونه ی دایی بهتره.
فاطمه: می دونم. ولی من این جام، بچه ام زیر دست نامادری... (گریه اجازه ی ادامه دادن نداد).
عزیز خواست نفرین کردن رو شروع کنه که سریع گفتم:
- مامانت چه طوره؟ خونه ی داداشت راحته؟
فاطمه: اونم خوبه. یه هفته میشه ندیدمش.
من: عصر می برمت ببینیش.
فاطمه: دستت درد نکنه.
همه ساکت شدیم. سرم رو روی میز گذاشتم و به پنجره نگاه کردم. مادر من هم یه جایی روی این زمین بود. اگر به کمک نیاز داشت من هیچ کاری از دستم بر نمی اومد. عزیز دست روی موهام کشید و گفت:
- زیر آفتاب برق می زنه.
فاطمه: از بس سیاهه!
به عزیز نگاه کردم که لبخند می زد:
- یه وقت از این آت و اشغالا نگیری، بذاری به سرت، خرابشون کنی!
من: ان قدر که خوشگلم، حیف می شم!
عزیز: مگه چیته؟ ماشاا... به این خوشگلی. هزار تا خواهون داری.
romangram.com | @romangram_com