#قبل_از_شروع_پارت_33
- راستی مهمون ویژه دارند!
و چشمک زد که متوجه منظورش نشدم.
وارد اتاق شدم و یه سلام بلند به همه کردم. همون دو مرد پشت میز های خودشون و فرشید و آدلان و مهمون ویژه روی کاناپه ها نشسته بودند. یه خانم خیلی خوشگل و خوش تیپ که خیلی هم به خودش رسیده بود. جلوتر رفتم و متوجه نگاهِ تحقیرآمیزِ زن شدم؛ که رنگی از ترحم هم داشت. می تونستم از چشم های سبزش بخونم که توی دلش می گه «این دختر زشت و لاغر و قد کوتاه که خونواده ی درست و حسابی هم نداره، با چه امیدی زنده ست». لبخند زدم. با لبخند جذابی که گونه هاش رو طرز زیبایی برجسته می کرد، جوابم رو داد. از صورتش چشم برداشتم و برای آدلان سر تکون دادم. به زن اشاره کرد و گفت:
- دخترخاله ی عزیزم «سِردا».
به من اشاره کرد: «نارین» از خونواده ی فرخ نژاد.
حتی نگفت «خواهر نیکا» هرچند اهمیتی هم نداشت. هر دو دستم رو داخل جیب های مانتوم گذاشته بودم و بسته رو بین آرنج و کمرم نگه داشته بودم. گفتم:
- خوش وقتم.
سردا با لهجه ی ترکی شدید گفت:
- هم چنین.
آدلان با خنده گفت:
- از فارسی هیچی نمی دونه.
سردا با زبان ترکیه ای چیزی گفت که جمع سه نفره رو از خنده ترکوند. ولی من که چیزی نفهمیدم با ابروی بالا رفته نگاهشون کردم. حس می کردم حالا نوبت منه که تلافی کنم.
چند لحظه بعد آدلان به من که هنوز دور تر از جمع ایستاده بودم، گفت:
- چرا بسته رو نمیاری؟ منتظر چی هستی؟
- منتظر شما! که خنده هاتون تموم بشه و بیایید بسته رو بگیرید!
- یعنی اون قدر برات سخته این سه متر رو طی کنی؟
- به همون اندازه که برای شما سخته!
- من مهمون دارم.
- من هم عجله دارم. به منشی هم گفتم.
همه ی جمع با تعجب دیالوگ های ما رو دنبال می کردند. ترحم توی نگاه سردا بیش تر از قبل شده بود. آدلان بلند شد و به طرفم اومد. بسته رو جلو گرفتم. در حالی که چشم های خاکستریش با خنده به من خیره بود و موهای ل*ذ*تش روی پیشونیش ریخته بود، دستش رو جلو اورد تا بگیره. پوزخند زدم و قبل از این که دستش به کاغذ ها برسه، بسته رو ول کردم. خنده از صورتش محو شد و به بسته که حالا باید برای برداشتنش جلوم خم می شد نگاه کرد.
فرشید برای برداشتن بسته نیم خیز شد که گفتم:
- مگه مشکل کمر درد دارید؟
و با خنده ادامه دادم:
- پیری و هزار دردسر.
romangram.com | @romangram_com