#قبل_از_شروع_پارت_32


- چرا این جا رو انتخاب کردید؟

- زمینِ مناسب، چاه آب، محیطش هم دنجه. سال اول با خانومم برای تعطیلات می اومدیم این جا.

- چه جالب. ولی اگر به شهر نزدیک تر بود، برای فروشش بهتر نبود؟

- من مشکل فروش ندارم. آدلان خریدار عمده ی منه.

پس فیله ماهی های مارکِ «فاخته»، از این جا تامین می شدند.

بعد از یک ساعت، در حالی که سرم از شدت اطلاعات داشت منفجر می شد، با یه سری کاتالوگ و کتاب و یه بسته ی سفارشی برای آدلان که یه سری فاکتور داخلش بود، به طرف تهران راه افتادم.



امیدوار بودم روز گذشته فرشید رو ببینم و بسته رو بهش بسپرم؛ ولی این طور نشد و مجبور شدم امروز به شرکت بیام. حتی فکرِ رو در رو شدن با اون دو مرد که موقع دعوای ما اون جا بودند، خیلی سخت بود. بنابراین با دیدن منشی و سالن خلوت با خوش حالی جلو رفتم و بسته رو روی میز گذاشتم و گفتم:

- سلام. این بسته یه سری رسید و فاکتوره. مهندس همایون دادند که من به دست رئیستون برسونم.

منشی با چشم های قهوه ای تیره ش که درشت تر از معمول بود، نگاهم کرد و گفت:

- ممنون! می خواید خودتون بدید؟

- نه!نه! شما خودتون...

- اجازه بدید با دکتر هماهنگ کنم.

- لازم نیست. من عجله دارم.

- هر طور مایلید. ممنون.

لبخند زدم و به طرف در خروج رفتم؛ که در یکی از اتاق ها باز شد و فرشید در حالی که با موبایلش حرف می زد بیرون اومد. با دیدن من لبخند زد و سر تکون داد و اشاره کرد که بمونم. نفسم رو فوت کردم بیرون و کلافه روی کاناپه های سالن نشستم. بعد از دو دقیقه خداحافظی کرد و روی کاناپه نشست و گفت:

- ببخشید! (گوشیش رو تکون داد) اتفاقی افتاده که اومدی این جا؟

- نه! فقط یه بسته از طرف آقای همایون آورده بودم.

منشی همون لحظه به طرفمون برگشت و گفت:

- ببخشید خانم! دکتر گفتند که بسته رو ببرید به اتاقشون.

- من یه کم عجله دارم.

فرشید سریع گفت:

- عجله برای چی؟ بیا بریم یه قهوه بخوریم.

بدون شنیدن جواب من حرکت کرد. با ناراحتی بسته رو از روی میز منشی برداشتم که گفت:

romangram.com | @romangram_com