#قبل_از_شروع_پارت_31


وقتی وارد عمارت شدم. عمه کتابی که توی دستش بود رو بست، عینکش رو پایین داد و پرسید:

- باز رفته بودی...خونه باغ؟

فهمیدم که از آیفون من رو در حال خدا حافظی با حامد دیده. گفتم:

- نه!

انگار باور نکرده باشه گفت:

- چیز عجیبی هم دیدی؟

-مثلا چی؟

-پس رفته بودی؟

-امروز نه!

عینکش رو بالا داد و گفت:

- خدا رحم کنه.





________________________________________

فصل سوم

1

اول خرداد بود و وقت منتقل کردنِ بچه ماهی ها به استخر بزرگ تر. لبه ی استخر نشسته بودم و به مخزن آلومینیومی که ماهی ها رو حمل می کرد، نگاه می کردم. همایون کنارم ایستاده بود و مثل مترجم ها هر کاری که کارگر ها و مهندس ها انجام می دادند، برای من توضیح می داد. بعد از خالی شدن مخزن ها، ماهی های کوچیک که به زحمت به دو، سه سانت می رسیدند داخل آب وول می خوردند. هیجان زده از همایون پرسیدم:

- آبشون کثیف نیست؟

- نه! ماهی های گرم آبی هستند. استخر هم باید خاکی باشه.

- می دونم. ولی به نظر زیاد کدر میاد.

- مناسبه باید از لاروِ حشرات و جونورهای ته آب تغذیه کنند.

- چه قدر طول می کشه؟

- ماهی آزاد دو یا سه ساله، بالغ می شه؛ ولی برای بازاری شدن، زمانش فرق می کنه.

از کنار استخر ها رد می شدیم و حرکت آب و بادی که توی درخت ها می پیچید، خیلی دل نشین بود.

romangram.com | @romangram_com