#قبل_از_شروع_پارت_29


تقریبا روی بلند ترین نقطه ی پارکِ «کوهسار» فرش مسافرتی پهن کرده بودیم. خوراکی ها و ظرف آش رو وسط گذاشته بودیم. یه قاشق به حامد دادم و خودم هم شروع به خوردن کردم. بعد از چند لحظه که دیدم چیزی نمی خوره با خودم گفتم «شاید از دهنی بدش بیاد».

-من اصلا حواسم نبود. تو حساسی؟

و به قاشق خودم اشاره کردم. با همون آرامش همیشگی گفت:

- نه! فقط تعجب کردم.

خندیدم و گفتم:

- بی خیال!

حامد هم شروع به خوردن کرد. به آسمون صاف نگاه کردم و یاد بابا افتادم. خیلی وقت بود با بچه ها پیک نیک نیومده بودیم. وقتی بابا زنده بود هر سيزده به در می اومدیم بیرون. بابا حتی باغ خونه یا ویلای شمال و شاهرود رو هم قبول نداشت. می گفت «باید بزنیم به کوه و دشت». هر بار هم چهار چشمی مراقب من بود؛ تا یه بلایی سر خودم نیارم. یه بار نزدیک بود از صخره های طالقان سقوط کنم. از اون سال به بعد دیگه اون جا نرفتیم.

-به چی فکر می کنی؟

-هیچی.

-می خواستی با من حرف بزنی؟ درباره ی چی؟

-خودم.

-تا به حال به روانشناس مراجعه کردی؟

-یه بار بيست سالگی.

-فکر می کنی مشکلی داری؟

یه دونه چیپس خوردم و گفتم:

- آره. اعصابم ضعیف شده. روی خودم کنترل ندارم.

یه دونه چیپس خورد و گفت:

- تو که بیش از حد آروم و ساکتی!

-حس می کنم زیادی انعطاف پذیرم.

-توضیح بده؟

-با هر کسی بگردم شبیهش می شم. وقتی با آدم های شوخم، مدام شوخی می کنم؛ وقتی با آدم های عصبی ام، پاچه می گیرم. وقتی با توام، آرومم.

یهو متوجه ایهام جمله ی آخر شدم؛ ولی اون به روش نیاورد و با خنده گفت:

- چه جالب کاش من شما رو زود تر می دیدم که یه پایان نامه ی درست و حسابی بدم.

یه دونه چیپس خوردم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com