#قبل_از_شروع_پارت_28


-از رفتارت هم که بگذرم، با ظاهرت کاری نمی شه کرد!

و با نگاه تحقیر آمیزی سر تا پام رو از نظر گذروند و دوباره به جلو خیره شد.

خندیدم و با آرامش گفتم:

- منتظر بودی جمله هایی رو که پیش بینی کرده بودی، بشنوی؟

لبخند محوی زد و چیزی نگفت.

4

اواخر اردیبهشت بود و هوا گرم شده بود. توی کوچه ی خلوت قدم می زدم و منتظر 206 حامد بودم. صبح تماس گرفته بود که حالم رو بپرسه. من هم تصمیم گرفته بودم که درباره اخلاق این چند وقتم باهاش حرف بزنم. ماشین کنارم توقف کرد. سرم رو پایین آوردم و از شیشه ی باز، چهره ی آرومش رو با یه لبخند دیدم. سلام کردم و سوار شدم.

-ببخشید! من باز هم مزاحم شما شدم!

-چه قدر تعارف می کنید! امروز که جمعه ست.

حرکت کرد و من چشمم به ظرف آش رشته ی روی داش بورد افتاد و گفتم:

- این چیه؟

-سهم شماست. امروز مادرم آش نذری پخته بود.

-جدی؟

ظرف رو بو کردم و با خوشحالی ادامه دادم:

- خوب کاری کرده بود.

خندید و گفت:

- نمی دونستم دوست دارید!

-کی آش رشته دوست نداره؟ بریم یه جایی بخوریمش.

-نه این رو ببرید خونه. الان می ریم یه کافی شاپِ دنج.

-نه. من از جاهای معمولی خوشم نمیاد. این کار ها رو که همه می کنند.

-پس کجا بریم که بشه حرف زد؟

-بریم خارج شهر.

-پس اجازه بدید یه کم خرت و پرت بخرم.



romangram.com | @romangram_com