#قبل_از_شروع_پارت_26


- نگران نباش علی جان! همیشه از خجالت من یکی در میاد.

همایون بلند بلند خندید. جوری که نزدیک بود قرمز بشه و رو به دکتر، انگشت اشاره اش رو به نشانه ی تهدید تکون داد و گفت:

- تو واسه هر کس این قدر تیپ بزنی از خجالتت در میاد...

دکتر هم هرهر شروع کرد به خندیدن و من ترجیح دادم برای کش پیدا نکردن قضیه سکوت کنم.

ساعت از دو گذشته بود که غذاها رسید. دکتر مچش رو بالا آورد و گفت:

- ببین ساعت چنده؟ نیم ساعت از وقت ناهارِ من گذشته! این چه وضعیه؟

همایون خندید و گفت:

- حالا بیا پیشبندت رو برات ببندم... تا بعد

- حالا بخند! اومدی شرکت می دونم چکار کنم!

اینا چرت و پرت می گفتن و منم می ترسیدم که از این خنده های بلندشون قاطی کنم. چیز زیادی نخوردم و به بهانه دیدن اطراف خارج شدم. یه ساعت توی محیط قدم زدم و تمام امکانات رو بررسی کردم. موقع برگشت همین که روی صندلی ماشین نشستم، چشم هام رو بستم. هم خسته بودم و هم حوصله ی حالت های توهمیِ این دوست عزیز رو نداشتم. قرار بود خود همایون برای شروعِ هر مرحله با من تماس بگیره. همه چیز سخت تر از چیزی بود که تصور می کردم. مدتی گذشته بود. خودم رو به خواب زده بودم؛ که صداش به گوشم خورد:

- خوابی؟

-...

-بیدار شو خانوم!

-...

-ای بابا.

-...

بازوی چپم رو گرفت و تکون داد.

-چی می خواید؟

-من که راننده ی شخصی شما نیستم.

چشم هام رو باز کردم و گفتم:

- چی کار کنم حالا! من رانندگی کنم؟

-حداقل مثل مسافر های آژانس رفتار نکن.

سر جام صاف نشستم و به این فکر کردم که این آدم چه قدر غر می زنه ، خونواده اش چه طور تحملش می کنند!

نیم ساعت بعد، من کم کم داشتم به مجسمه تبدیل می شدم که گفت:

romangram.com | @romangram_com